0

غزلیات اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۸۱۵
جمعه 30 بهمن 1394  10:12 AM

گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟

خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی

رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت

دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی

رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید

از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی

احوال خود بگویم با زلفش آشکارا

اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی

تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟

هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی

تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف

ما را به دامن او گر می‌رسید چنگی

صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی

کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی

رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد

بیننده را نماند سامان هوش و هنگی

بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن

در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی

گردن به غم نهادم کز درد دوری او

شادی نمی‌نماید نزدیک من درنگی

از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه

با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها