0

غزلیات اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۱۶۹
جمعه 30 بهمن 1394  8:24 AM

روزم خجسته بود، که دیدم ز بامداد

آن ماه سرو قامت بر من سلام داد

ماهی فکند سایه؟ اقبال بر سرم

کز نور روی خویش به خورشید وام داد

حوری که در مششدر خوبی جمال او

نه خصل و پنج مهره به ماه تمام داد

چشمش مرا بکشت، چه آرم به زلف دست؟

سلطان گناه کرد، چه خواهم ز عام داد؟

جایی که دام و دانه شود خال و زلف او

آن مرغ زیرکست که خود را به دام داد

هر کس که کرد با سر زلفش تعلقی

زحمت کشد ز دل، که به سودای خام داد

خاک کسی شدیم که بر خاک کوی خویش

ما را رها نکرد و سگان را مقام داد

گفتم که: کام دل ز لبانش طلب کنم

عقل این سخن شنید و برمن پیام داد:

کای اوحدی، به گرد چنین آرزو مگرد

کان سنگدل بکس نشنیدم که: کام داد

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها