0

غزلیات اوحدی

 
siryahya
siryahya
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 158652
محل سکونت : ▂▃▄▅▆▇█Tabriz█▇▆▅▄▃▂

غزل شمارهٔ ۹۹
جمعه 30 بهمن 1394  8:07 AM

دل به صحرا می‌رود، در خانه نتوانم نشست

بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست

گر کنم رندی، سزد، کندر جوانی وقت گل

محتسب داند که: من پیرانه نتوانم نشست

عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست

من که عاشق باشم و دیوانه نتوانم نشست

زان چنین در دانهای خال او دل بسته‌ام

کندرین دام بلا بی‌دانه نتوانم نشست

هر کسی با آشنایی راه صحرایی گرفت

من چنین در خانه‌ای بیگانه نتوانم نشست

من که از هستی چو فرزین رفته باشم بارها

بر بساط بیدلی فرزانه نتوانم نشست

روی خود را بر کف پایش بمالم همچو سنگ

بعد ازین با زلفش ار چون شانه نتوانم نشست

عقل عیبم می‌کند: کافسانه خواهی شد به عشق

گو: همی کن، من بدین افسانه نتوانم نشست

گر کنم رندی، روا باشد، که در سن شباب

محتسب داند که: سالوسانه نتوانم نشست

اوحدی، گو، زهد خود می‌ورز، من باری به نقد

بشکنم پیمان، که بی‌پیمانه نتوانم نشست

 
 

ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیله‌سین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها