ماجرایي واقعی از بسط خرافات در عقاید
دوشنبه 26 بهمن 1394 7:25 AM
ماجرایي واقعی از بسط خرافات در عقاید
یکی از شاگردان مرحوم استاد آیه اله ایزدی از بزرگان فقه و فلسفه در استان اصفهان از قول ایشان نقل میکنند که :
من و دیگر دوستم در اوایل طلبگی جهت درس خواندن ، از نجف آباد به اصفهان می رفتیم . ( 80 سال پیش )
چون پول کرایه را نداشتیم ، اجبارا مسیر 30 کیلومتری را پیاده می رفتیم .
یک روز ، جهت نشانه گذاری مسیر ، به یکی از درختان که بزرگتر و مشخص تر بود نخ یا پارچه ای بستیم .
پس از چندی که از آن مسیر می گذشتیم ،وقتی به آن درخت رسیدیم ، با وضعیت عجیب و اسفناکی روبرو شدیم .
مردمی را دیدیم که به آن درخت ، انواع نخ ها و پارچه ها جهت حاجت بسته بودند و حتی نذری می پختند و .. .
از کار خودمان بسیار ناراحت شدیم که باعث چنین وضع خرافی و زشت گشته ایم .
تصمیم گرفتیم درخت را قطع کنیم .
روزی که در آن حوالی کسی نبود ، درخت را بریدیم و از آن محل دور کردیم .
فردای آن روز ، افرادی را دیدیم که دور ریشه درخت گریه و مویه می کنند و بر عامل قطع آن نفرین .
برای آنها از توحید و خداوند و بی شریک بودنش ، سخنها گفتیم ولی کو گوش شنوا ، که متهم به کفر هم شدیم .
راه خود کج کردیم و رفتیم .
اما چه کنیم ، از دست مردمانی که سالهاست راه را کج می روند !!؟
محمد صالحی 18/8/94