امام حسن ( عليه السلام ) و پاسدارى از ارزشها
یک شنبه 11 بهمن 1394 10:31 PM
الف.آشورى
ابعاد صلح شجاعانه امام حسن عليه السلام با معاوية بن ابى سفيان كه يگانه عامل بقاى اقليت شيعه در آن عصر بود، چنان با عظمت است كه تاكنون محققان زيادى را به تحليل و تبيين آن واداشته است. بدون اغراق مىتوان گفت: اكثر مقالات و تحقيقات پيرامون آن حضرت، در اطراف اين رويداد دور مىزند. اين نوع نگرش هر چند بيانگر عمق و عظمت صلح امام عليه السلام است اما در دوره ديگر (قبل از امامت و بعد از صلح) كمتر مورد توجه قرار گرفته اند و به تبع آن ميزان آگاهى مردم نيز از اين دورهها اندك است. بر اين اساس و به مناسبت سالگرد شهادت حضرت، در اين شماره با دوران امامتحضرت بعد از صلح (9 سال و اندى) آشنا مىشويم.
نفوذ اموى ها در حاكميت دين
مهمترين چالشى كه امام حسن عليه السلام در طول دوره امامت و بلكه حيات خود با آن رو به رو شد، مساله نفوذ اموىها در حاكميت دينى دورههاى قبل و بروز آثار آن در اين دوره است. نفوذى كه از زمان رحلت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (8 سالگى) شروع و در خلافت عثمان به اوج خود رسيد. طبيعى است كه بايد سابقه نفوذ اموىها را از دوره فراگيرى حكومت اسلامى (فتح مكه) پى گرفت زيرا به موازات گسترش اسلام، گروههاى مختلفى به علل گوناگون به اسلام رو آوردند. منافقان نيز از باب ناچارى نتوانستند در مقابل اين سيل خروشان قرار بگيرند و به ناچار با آن بناى همسويى گذاشتند. اين همسويى نه از روى ميل كه از باب اضطرار و بىنتيجه بودن مقاومتبود. آنها تنها زمانى كه پرچم لا اله الا الله را بر فراز شهر ديدند، لب به شهادتين گشودند و به اين ترتيب دوران حيات خود را با تاكتيك همسويى موقت ادامه دادند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله با درايت كامل متوجه اين حركتخزنده بود. لذا اهداف پليد آنان را اينگونه افشا مىكرد:
«اذا بلغ بنو العاص ثلاثين اتخذوا مال الله دولا و عباد الله خولا و دين الله دخلا; (1)
زمانى كه فرزندان عاص (بنى اميه) (2) به سى برسند، مال خدا را ميان خود دستبه دست مىكنند، بندگان خدا را بنده خود و دين خدا را مغشوش مىكنند.»
امام حسن عليه السلام نيز از سابقه اين گروه كاملا آگاه بود. لذا در مجلس معاويه به او خطاب كرد:
معاويه! فراموش كرده اى كه وقتى پدرت تصميم گرفت اسلام بياورد، تو اشعارى خواندى و او را از اسلام بازداشتى. و شما اى گروه (حاميان معاويه) به خدا سوگندتان مىدهم آيا به ياد نمىآوريد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در هفت جا ابوسفيان را لعنت كرد. كسى از شما مىتواند آن را انكار كند؟ آنها عبارتند از:
1- روزى كه در خارج مكه نزديكى طائف در حالى كه پيامبر صلى الله عليه و آله قبيله بنى ثقيف را به اسلام دعوت مىكرد، پدرت پيش آمد و به پيامبر ناسزا گفت و او را ديوانه و دروغگو خواند...
2- زمانى كه كاروان قريش از شام مىآمد و پيامبر صلى الله عليه و آله مىخواست در برابر اموالى كه از مسلمانان گرفته بودند، كاروان را توقيف كند، ابوسفيان كاروان را از بيراهه به سوى مكه برد و جنگ بدر را به راه انداخت...
3- روز جنگ احد آنگاه كه پيامبر صلى الله عليه و آله بر فراز كوه بود و فرياد مىزد: «الله مولانا ولا مولى لكم.» ابوسفيان هم نعره مىزد: «اعل هبل. ان لنا العزى ولا عزى لكم; برافراشته باد بت هبل. ما بت عزى داريم و شما چنين بت عظيمى نداريد.»
4- در جنگ احزاب نيز پيامبر صلى الله عليه و آله بر او لعنت كرد...
5- روز صلح حديبيه كه ابوسفيان به همراه قريش راه را بر مسلمانان بست و آنان را از انجام فريضه حج محروم نمود. پيامبر صلى الله عليه و آله به رهبر مشركين و پيروانش لعنت كرد. به آن حضرت گفتند: آيا اميد اسلام به هيچ يك از آنان ندارى؟ فرمود: «اين لعنتبر مؤمنان از فرزندان آنها نمىرسد، اما زمامدارانشان هرگز رستگار نخواهند شد.»
6- در جنگ حنين ابوسفيان كفار قريش و هوازن را جمع كرد و عيينه قبيله غطفان و عدهاى از يهود را گرد آورد. خداوند شر ايشان را دفع كرد. اى معاويه! تو مشرك بودى. پدرت را يارى مىكردى و على عليه السلام بر دين پيامبر ثابت قدم بود.
7- روز ثنيه كه يازده نفر به همراهى ابوسفيان كمر به قتل پيامبر صلى الله عليه و آله بسته بودند (6 نفر از بنىاميه و 5 نفر از ديگر افراد قريش) ... (3)
پيامبر صلى الله عليه و آله با نفرين و لعن خويش چهره معاند و حقستيز آنان را معرفى مىساخت ليكن انحراف در مسير حاكميت دينى (انحراف داخلى) زمينههاى رويش مجدد آنها را فراهم ساخت و به محض خروج حاكميت از دست زمامداران صالح، فضاى باز براى حزب نفاق فراهم شد و آنان را از انزوا و مرگ تدريجى رهانيد.
در دوره حكومت عمر نفوذ حزب ابىسفيان چنان شد كه فرزندش معاويه، ولايتشام و سوريه را ربود و چنان بر آن مسلط شد كه علىرغم عزل و نصبهاى متوالى كارگزاران توسط عمر، او هميشه در منصب خود باقى ماند و به اين ترتيب پايگاهى ثابت و مطمئن براى بالندگى حزب منسجم ابىسفيان فراهم شد.
در زمان زمامدارى عثمان به دلايل متعدد مخصوصا ارتباط نسبى معاويه و عثمان شاخههاى شجره ملعونه بنىاميه وانستبخشهاى عمده حاكميت دينى را تسخير كند و در هر مركز قدرتى ريشهاى بدواند و به اين ترتيب در اين دوره حتى مروان و پدرش كه رانده شده رسول اكرم صلى الله عليه و آله بودند و دو خليفه قبل شفاعت عثمان را براى بازگرداندن آنها به مدينه نپذيرفته بودند، توسط خود عثمان برگردانده و صاحب پستهاى كليدى شدند. امام حسن عليه السلام در اينباره نيز به ياران معاويه (در مجلس معاويه) فرمود: «شما را به خدا سوگند! آيا مىدانيد كه ابوسفيان بعد از بيعت مردم با عثمان به خانه وى رفت و گفت: برادرزاده! آيا غير از بنىاميه كسى ديگر در اينجا حضور دارد؟ عثمان جواب داد: نه. او گفت: اى جوانان بنىاميه! خلافت را مالك شويد و همه پستهاى اساسى آن را به دستبگيريد. سوگند به كسى كه جانم در دست اوست نه بهشتى وجود دارد و نه جهنمى.
اى مردم! آيا نمىدانيد بعد از بيعت مردم با عثمان ابوسفيان دستبرادرم حسين عليه السلام را گرفت و به سوى قبرستان بقيع غرقد (4) برد و در آنجا به صداى بلند فرياد زد: اى اهل قبرستان! شما با ما سر حكومت و خلافت جنگيديد و امروز بدنتان زير خاك پوسيده است و كار حكومت در دست ماست. حسين عليه السلام خطاب به او فرمود:
اى ابوسفيان! عمرى بر تو گذشته است. صورتت زشتباد. سپس دستخود را كشيد و به سوى مدينه آمد. اگر نبود لقمان بن بشير، چه بسا ابوسفيان حسين عليه السلام را نابود كرده بود. اى معاويه! اين است كارنامه ننگين زندگى تو و پدرت... عمر تو را والى شام كرد و تو خيانت كردى. در پى آن عثمان آن حكم را تنفيذ كرد. باز تو او را در دهان مرگ انداختى. از اين هر دو بالاتر اين كه به خود جرات دادى و با جسارت در برابر خدا ايستادى و با على بن ابى طالب مخالفت كردى... تو مردم نادان را برانگيختى و آنان را به معركه جنگ آوردى و با مكر و حيله خونشان را بر زمين ريختى و اينها ثمره تلخ بىايمانى تو به معاد و نترسيدن از عقاب الهى است... (5) »
به اين ترتيب حزب بنىاميه در همان اوايل زمامدارى عثمان توانستبه طور شگفتآورى به دو ركن حكومت (ثروت و منصب) نزديك شده، آنها را قبضه كند و در انتظار دستيابى به ركن سوم حاكميتيعنى دين بنشيند.
اين موقعيت نيز با قتل عثمان پيش آمد و معاويه با ادعاى خونخواهى خليفه شهيد، در مدتى اندك توانست عواطف دينى مردم را منحرف و سپاه دين را بر ضد دين (علوى) به خيزش درآورد. به عبارت ديگر همانطور كه حيات عثمان عامل كسب مناصب حساس براى بنىاميه شد، مرگ وى هم مورد استفاده كامل آنان قرار گرفت و يك پله ديگر آنان را به قدرت نزديكتر كرد. در اينباره نامه شبثبن ربعى به معاويه قابل تامل است. «تو براى گمراهكردن مردم و جلب آرا و تمايل آنان و براى اين كه آنان را به زير فرمان خود درآورى، هيچ وسيلهاى ندارى جز اين كه گفتى پيشواى شما به ناحق و مظلومانه كشته شد و ما به خونخواهى او برخاستهايم. در نتيجه فرومايگان و افراد نادان بر گرد تو فراهم آمدهاند... دلت مىخواست او كشته شود تا به اين جا برسى...» (6)
امام على عليه السلام به زيباترين شيوه استفاده دو منظوره از عثمان را توسط معاويه در نامهاى به او يادآور مىشود: «انك انما نصرت عثمان حينما كان النصر لك وخذلته حينما كان النصر له; (7)
وقتى پشتيبانى از عثمان به نفع تو بود، به يارى اش شتافتى و آنگاه كه به نفع او بود، او را خوار گذاشتى.»
از همين دوره زمان تعارض بين حاكميتحق علوى و حاكميتباطل اموى آغاز شد و تمام دوران حكومت اميرمؤمنان و دوره كوتاه حكومت امام حسن عليه السلام را به خود مشغول ساخت و سرانجام در سال 41 ه به دلايل متعدد داخلى و خارجى اين تعارض به نفع جريان اموى پايان يافت و امام حسن عليه السلام را ناچار به صلح كرد. بنابراين بايد دقت كرد كه تلاشهاى بنىاميه از 8 هجرى تا 41 هجرى (33 سال) براى دستيابى به حاكميت در اين دوره به مرحله نهايى و ثمردهى مىرسد و امام حسن عليه السلام كه با چنين جريان ريشهدارى رو به رو مىگردد، ناچار به صلح مىشود. (8) امام خود به برخى از دلايل صلح با معاويه بارها اشاره كرد كه يك مورد آن چنين است:
1- شيخ طوسى به سند معتبر از امام زينالعابدين عليه السلام نقل مىكند: «وقتى امام حسن عليه السلام براى صلح با معاويه راهى شد و با او ملاقات كرد، معاويه بر فراز منبر رفت و گفت: ايهاالناس! حسن فرزند على بن ابى طالب و فاطمه زهرا مرا اهل خلافت دانست و خود را اهل خلافت ندانست و اينك به رغبت و شوق آمده است تا با من بيعت كند. برخيز يا حسن! سپس حضرت برخاست و فرمود: «... اى جماعت! سخن مىگويم; بشنويد و گوش و دل خود را با من همراه سازيد و سخنانم را ثبت كنيد... اگر سالها بايستم و فضيلت ها و كرامت هايى را كه خدا ما را به آن مخصوص كرده، بشمارم، تمام نخواهد شد. منم فرزند پيغمبر بشير و نذير و سراج منير كه حق تعالى او را رحمت عالميان گردانيده و پدرم على ولى مؤمنان و شبيه هارون است. معاويه پسر صخر ادعا مىكند من او را اهل خلافت دانسته ام و خود را اهل آن ندانستهام! دروغ مىگويد. به خدا سوگند كه من در كتاب خدا و نتخدا برتر از مردم به خلافت هستم. ولكن ما اهلبيت عليهم السلام روزى كه حضرت رسالت صلى الله عليه و آله از دنيا رفته است تا حال هميشه مظلوم و مقهور بودهايم. پس خدا حكم كند ميان ما و آنها كه بر ما ظلم كردند و حق ما را غصب كردند و بر گردن ما سوار شدند، مردم را بر ما مسلط كردند و حق ما را كه در كتاب خدا براى ما مقرر شده است، از خمس و غنائم، منع كردند و كسى كه منع كرد از مادر ما فاطمه، ميراث او را از پدرش...
امت مرا واگذاشتند، يارى نكردند و با تو بيعت كردند. اى پسر حرب! اگر ياران مخلص مىيافتم كه با من در مقام فريب نبودند هرگز با تو بيعت نمىكردم، چنانچه حقتعالى هارون را زمانى كه قومش او را تضعيف كردند و با او دشمنى نمودند معذور داشت، همچنين من و پدرم وقتى كه امت دست از ما برداشتند و متابعت غير ما كردند و ياورى نيافتيم، نزد خداوند معذور هستيم. احوال اين امتبا امتهاى گذشته مثل هم است...
معاويه گفت: به خدا سوگند كه حسن از منبر فرود نيامد تا زمين بر من تيره شد، خواستم به او ضرر برسانم. ولى فهميدم فروخوردن خشم به عافيت نزديكتر است.» (9)
در اين سخنرانى تكاندهنده امام به نكات بسيار حساسى اشاره مىكند و با كالبد شكافى اوضاع كنونى، سرنخهاى آن را در دوران گذشته نشان مىدهد و آن چيزى نيست جز خروج حاكميت دينى از مسير اصلى خود، امرى كه موجب تمام انحرافات بعدى و مظلوميت اهلبيت عليهم السلام شد. علاوه بر اين امام به عوامل ديگر مانند همراهى نكردن مردم، غدر و نيرنگبازى آنان، نداشتن همراهان مخلص، تضعيف موقعيت توسط مردم، دشمنى آنان با امام اشاره مىكند و در پايان جواز صلح در شرايط اين چنينى را يادآور مىشود.
در هر صورت دوران دستيابى به حاكميتبراى اموىها فرارسيد و معاويه با فراخوانى امام عليه السلام به شام و اخذ بيعت، كوشيد اين پيروزى را به طور رسمى اعلام كند. فضيل غلام محمد بن راشد نقل كرده است كه امام صادق عليه السلام فرمود: «معاويه به حسن بن على عليه السلام نامه نوشته و او و حسين عليهما السلام و ياران على عليه السلام را به شام فراخواند. همه از جمله قيس بن سعد بن عباده انصارى به شام آمدند. معاويه به آنان اذن ورود داد. آنگاه گفت: اى حسن برخيز و بيعت كن. او برخاست و چنين كرد. سپس گفت: اى حسين برخيز و بيعت كن. او نيز برخاست و چنين كرد. سپس گفت: اى قيس تو نيز برخيز و چنين كن. او هم برخاست و متوجه امام حسين عليه السلام شد تا او چه فرمان دهد. حسين عليه السلام فرمود: اى قيس او (امام حسن عليه السلام) امام من است.» (10)
بعد از صلح چه گذشت؟
چند روز بعد از امضاى قرارداد صلح، امام حسن عليه السلام با مردم كوفه وداع كرد و رهسپار مدينه شد. (11) و به دنبال آن معاويه به طور كامل بر سرنوشت مسلمانان حاكم شد و حكومت تمامعيار اموى را به پيش برد. اما طبيعى بود كه ماهيت ضد دينى حكومت معاويه اجازه نمىداد، مصالحه با امام به همان حالتباقى بماند به عبارت ديگر هر چند صلح در ظاهر به وقوع پيوسته بود ولى در حقيقت ماهيت متضاد اين دو جريان اجازه مصالحه واقعى به آنان نمىداد و علىرغم زدوده شدن تضادهاى ظاهرى كه موجب حفظ جان شيعيان شد، تضادهاى واقعى همچنان باقى بود و جبهه حق و باطل هرگز قابل تفاهم و تصالح نبودند.
در مورد جدايى بنىاميه از اسلام و مباين بودن جبهه آنان با جبهه حقيقى دين، شهيد مطهرىقدس سره اينگونه به بررسى دلايل ضديت آنان با اسلام اشاره مىكند:
«مبارزه شديد امويان كه در راس آنها ابوسفيان بود، با اسلام و قرآن... دو علت داشت: يكى رقابت نژادى كه در سه نسل متوالى متراكم شده بود. دوم تباين قوانين اسلامى با نظام زندگى اجتماعى رؤساى قريش مخصوصا اموىها كه اسلام بر همزننده آن زندگانى بود... گذشته از اينها مزاج و طينت آنها طينتى منفعتپرست و مادى بود و در اينگونه مزاجهاى روحى، تعليمات الهى و ربانى اثر ندارد و اين ربطى به باهوش يا بىهوشى آنها ندارد. كسى به تعليمات الهى اذعان پيدا مىكند كه در وجود خودش پرتوى از شرافت و علو نفس و بزرگوارى باشد. اين مطلب خود يك اصل بزرگى است. داستان ابوسفيان و عباس وگفتن «لقد صار ملك ابن اخيك عظيما...» قصه «بالله غلبتك يا اباسفيان» ايضا قصه «تلقفونها تلقف الكره» همگى دليل كورى باطنى ابوسفيان است. (12)
و بر پايه همين تفسير است كه به طور متوالى شاهد بروز تضادهاى درونى به صورت توطئههاى متعدد معاويه براى قتل امام هستيم (استفاده از هر وسيله ممكن) و در مقابل امام را نيز مىبينيم كه (تنها با وسايل مشروع) در صدد تضعيف حكومت معاويه است. البته معاويه بارها مىكوشيد بر تضادهاى حقيقى جبهه باطل و حق سرپوش گذارد و حداقل در منظر عمومى منازعات خود و امام را امرى در نهايتحزبى، قبيلهاى و طايفهاى جلوه دهد و در مقابل امام با درايت كامل اجازه شكلگيرى چنين تصورى را نمىداد. بنابراين تمام تلاش معاويه اين بود كه بر تضادهاى حقيقى دو جبهه سرپوش گذارد و جبهه حق را در سايه صلح ظاهرى در خود هضم كند و برعكس امام مىكوشيد در سايه صلح ظاهرى بيشترين منافع متصور را نصيب خود و شيعيان كند و در عوض تضادهاى درونى را در هر فرصت ممكن بروز دهد. نمونهاى تاريخى را در اين باره مىخوانيم:
معاويه براى مروان نامهاى نوشت و در آن از مروان خواست دختر عبدالله بن جعفر، برادرزاده امام على عليه السلام، را براى پسرش يزيد خواستگارى كند و افزود: مهريهاش هر قدر باشد، مىپذيرم و هر قدر قرض داشته باشد، مىدهم. به علاوه اين وصلت موجب صلح بين بنىاميه و بنىهاشم خواهد شد.
مروان بلافاصله بعد از دريافت نامه با عبدالله بن جعفر ملاقات و موضوع خواستگارى را مطرح كرد. او گفت: اختيار اين امور با حسن بن على عليهما السلام است. از او خواستگارى كن. مروان به ناچار نزد امام رفت و دختر عبدالله را خواستگارى كرد. امام به او فرمود: هر كسى را كه مىخواهى دعوت كن تا گرد هم آيند. وقتى بزرگان دو طايفه جمع شدند، مروان بلند شد و بعد از خطبه و حمد و ثناى الهى گفت: اميرمؤمنان معاويه به من فرمان داده تا زينب دختر عبدالله بن جعفر (13) را براى يزيد خواستگارى كنم به اين ترتيب كه: هر قدر پدرش خواست مهر تعيين كند. هر قدر پدرش مقروض بود، مىدهم. اين وصلت موجب صلح بين دو طايفه بنىاميه و بنىهاشم مىشود. يزيد پسر معاويه كسى است كه نظير ندارد. به جانم سوگند حسرت و افتخار شما به يزيد بيشتر از حسرت و افتخار او به شماست و او كسى است كه به بركت چهرهاش از ابرها طلب باران مىشود. در پى اين سخنان مروان نشست و امام حسن عليه السلام به پاخاست و فرمود:
«...اما ما ذكرت من حكم ابيها فى الصداق فانا لمنكن لندعب عن سنة رسول الله فى اهله وبناته
... واما الصلح الحيين فانا عادينا لله و فى الله فلا نصالحكم للدنيا...;
1- در مورد مهريه، ما از سنت پيامبر صلى الله عليه و آله (840 درهم) تجاوز نمىكنيم.
2- در مورد قرضها، چه وقت زنهاى ما قرض پدرانشان رادادهاند؟
3- در مورد صلح بين دو طايفه دشمنى ما با شما براى خدا و در راه خداست. بنابراين با دنياى شما صلح نمىكنيم.
4- در مورد افتخار ما به وجود يزيد... اگر مقام خلافتبالاتر از مقام نبوت است، ما بايد به يزيد افتخار كنيم و اگر مقام نبوت بالاتر است، او بايد به ما افتخار كند.
5- در مورد طلب باران به بركت چهره يزيد... تنها از محمد و ال محمد طلب باران مىشود. نظر ما اين است كه دختر عبدالله را به ازدواج پسرعمويش قاسم بن محمد بن جعفر در آوريم...» (14)
در ضمن همين رويداد به ظاهر خانوادگى است كه امام در جمع بزرگان هر دو گروه مبناى دشمنى آنان را يادآور مىشود و نقشه معاويه را كه درصدد بود، ابتدا سطح منازعات را به دعواهاى حزبى و قبيله اى تقليل دهد و بعد خود را منادى صلح و آشتى معرفى كند، نقش بر آب مىكند و همين نكته كليدى است كه باعث مىشود علىرغم مصالحه ظاهرى، تعارضات همچنان ادامه يابد و با به اوج رسيدن آن در زمان امام حسين عليه السلام آتش جنگ شعلهور شده، لايههاى پنهان منازعات بار ديگر چهره خود را بنماياند و نشان دهد كه حق و باطل هرگز آشتىپذير نيستند و صلح امام حسن عليه السلام تنها يك حركت تاكتيكى براى بقاى اقليتشيعه بوده است. (15)
با اين ديدگاه براى يافتن دلايل شهادت امام حسن عليه السلام بايد به تعارض جبهه حق و باطل توجه كرد نه تعارضات قبيلهاى و...
الف - نسبتبه امام
1- پيمانشكنى
معاويه حتى نتوانستيا نخواستبراى ايامى چند هدف اصلى خود از جنگ با امام را برملا نسازد و به اين ترتيب پرده از هدفى برداشت كه آشكارترين دليل بر سازشناپذيرى دو جبهه بود. علامه مجلسى در اين باره مىنويسد:
«چون صلح منعقد شد، معاويه متوجه كوفه شد تا آن كه روز جمعه به نخيله فرود آمد. در آنجا نماز كرد، خطبهاى خواند، در آخر خطبهاش گفت: من با شما قتال نكردم براى آن كه نماز كنيد يا روزه بگيريد يا زكات بدهيد وليكن با شما قتال كردم كه امارت بر شما را به هم رسانم. خدا به من داد، هرچند شما نمىخواستيد. شرطى چند با حسن كرده ام، همه در زير پاى من است. به هيچيك از آنها وفا نخواهم كرد. پس داخل كوفه شد. بعد از چند روز كه در كوفه ماند، به مسجد در آمد. حضرت امام حسن عليه السلام را بر منبر فرستاد و گفت: بگو براى مردم كه خلافتحق من است.» (16)
2- تلاش براى جذب امام:
معاويه تلاش بسيارى به خرج مىداد كه امام را به سوى خود جذب كند تا مرزهاى روشن جدايى حقيقى بين دو جبهه را بپوشاند. امام نيز با شيوههاى مختلف همچنان بر جدا بودن دو جبهه تاكيد مىكرد. يكى از شيوهها تلاش براى برقرارى ارتباطهاى سببى و خانوادگى و ائتلاف قبيلهاى بود كه نمونهاى از آن را خوانديم. يكى ديگر از شيوه هاى معاويه ارسال هدايا و جوايز و در مجموع تحركات عاطفى بود كه البته امام نيز آنها را دريافت و به مصارف لازم مىرساند (17) ، اما اجازه نمى داد از اينها به عنوان نزديكى وى به معاويه تعبير شود.
امام باقر عليه السلام مىفرمود: «قد كان الحسن والحسين يتقبلان جوائز المتغلبين مثل معاوية لانهما كانا اهلا لما يصل اليهما من ذلك وما فى يد المتغلبين عليهم حرام وهو للناس واسع اذا وصل اليهم فى خير واخذوه من حقه; حسن و حسين عليهما السلام عطاياى زورمندانى مثل معاويه را مىپذيرفتند، زيرا حق آنان بود و آنچه در اختيار زورمداران ستمگر است، براى خود آنان حرام است ولى اگر در راه (اطاعت) و خير به مردم برسد، براى آنان حلال است و به حق دريافت كردهاند.»
قال ابوجعفر بن محمد عليهما السلام: «وجوائزهم لمن يخدمهم فى معصية الله حرام عليهم وسحت; و عطاياى آنان براى كسانى كه در نافرمانى خدا به آنان خدمت مىكنند، حرام و نارواست.»
3- توهين به امام:
از جمله رفتارهايى كه دستگاه بنىاميه در برابر امام اتخاذ كرد، توهين به آن حضرت بود كه در قالبها و شكلهاى مختلفى اجرا مىشد و صفحات تاريخ پوشيده از اين نوع رفتارهاست.
در يك مورد امام به معاويه چنين فرمود: اين گروه به من ناسزا نگفتند بلكه تو به من ناسزا گفتى، زيرا، تو با زشتى انس گرفته اى و اخلاق ناپسند در جانت ريشه دوانده. با محمد و خاندان او دشمنى مىورزى. سوگند به خدا اى معاويه! اگر من و اين جماعت در مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله درگير مىشديم و مهاجرين و انصار اطراف ما بودند، جرات چنين جسارتهايى نسبتبه ما نداشتند...» (18) در جاى ديگر پسر عاص به معاويه مىگويد: «مردم به دنبالش راه افتادهاند. فرمان داد، اطاعت كردند. سخن گفت تصديق كردند. اين دو كار را به جاهاى باريكترى خواهند كشاند. چه خوب بود كه كسى را دنبالش مىفرستادى تا او و پدرش را لعن مىكرديم و دشنام مىداديم و ارزش هر دو را در پيش ديگران پايين مىآورديم. (19) » در همان مجلس معاويه، اطرافيان معاويه اهانتهايى به امام كردند و كوشيدند مقام و منزلت وى را كم كنند از جمله اين كه: «تو اى حسن! ادعا كردهاى خلافتبه تو مىرسد تو توان آن را ندارى... ما تو را به اينجا دعوت كردهايم كه تو و پدرت را دشنام دهيم. اما پدرت را خدا به تنهايى سزايش را داد، ... شما مدعيان چيزهايى بودهايد كه حقيقت ندارد...» (20)
4- تهمتها به امام:
در اين بخش نيز معاويه و اموىها نهايت تلاش خود را به خرج دادند تا از منزلت امام بكاهند. از جمله به امام مىگفتند: «تو و پدرت در قتل خلفاى قبلى شركت داشتيد. با ابوبكر درستبيعت نكرديد. در حكومت عمر كارشكنى كرديد و عثمان را كشتيد و...» (21)
5- توهين و تهمتبه امام على بن ابيطالب عليه السلام:
معاويه براى درهمكوبيدن جبهه امام حسن عليه السلام به امام على عليه السلام توهين مىكرد و به او تهمت مىزد و ديگران را هم به اين كار تشويق مىكرد. اين توهينها گاه در مورد شخص حضرت على عليه السلام بود و گاه در مورد زمامدارى و امامت او كه در نوع دوم هدف خنثىسازى جايگاه امامت در اذهان مردم بود. در همان مجلس قبل كه معاويه يارانش را براى تحقير امام حسن عليه السلام گردآورد، به آنان اينگونه رهنمود داد: «شما سعى كنيد كشتهشدن عثمان را به پدرش على نسبت دهيد و اين مطلب را جا بيندازيد كه وى از سه خليفه قبل ناخشنود بوده» و در پى آن بود كه سيل حملات عليه امام على عليه السلام سرازير شود مانند: پدرت على به خاطر دوستى دنيا و سلطنت بر عثمان عيب جويى كرد وسپس در قتل او مشاركت جست; پدرت ابوبكر را مسموم كرد; در توطئه قتل عمر دست داشت; پدرت با رسول خدا صلى الله عليه و آله دشمن بود; او شمشيرى بلند و زبانى گويا داشت; زنده ها را مىكشت; مردگان را متهم مىساخت و... (22) معاويه بعد از شهادت امام حسن عليه السلام نيز به كارگزارانش نوشت: «هرگز اهانتبه على بن ابى طالب را فراموش نكنيد.»
گاهى معاويه در حضور امام حسن عليه السلام به ايشان اهانت مىكرد از جمله: معاويه در سفرى كه به مدينه داشت، بالاى منبر رفت و با ناسزاگويى، به مقام امام على عليه السلام توهين كرد. امام حسن عليه السلام در همان مجلس برخاست و فرمود: «... اى مردم! خداوند هيچ پيامبرى را نفرستاد مگر اين كه مجرمان را دشمن او قرار داد. چنان كه قرآن مىفرمايد: «وكذلك جعلنا لكل نبى عدوا من المجرمين.» من پسر على هستم و تو پسر صخر، مادر تو هند است و مادر من فاطمه. مادربزرگ تو نثيله و مادربزرگ من خديجه است.» (23)
و در مجلسى ديگر كه به امام على عليه السلام هتاكى زيادى كرد، امام حسن عليه السلام فرمود: «اى پسر جگرخواره! آيا به اميرمؤمنان ناسزا مىگويى؟ با اين كه پيامبر فرمود هر كس به على ناسزا بگويد، به من ناسزا گفته و هر كس به من ناسزا بگويد، به خدا ناسزا گفته و كسى كه به خدا ناسزا گويد، خداوند او را براى هميشه به دوزخ وارد مىكند. آنگاه به عنوان اعتراض مجلس را ترك كرد.» (24)
6- بركنارى ياران على عليه السلام:
معاويه بعد از اعلام نقض پيمان صلح با امام حسن عليه السلام... دستورالعملى صادر كرد كه بر اساس آن تمام ياران و محبان اهلبيت عليهم السلام بايد از كارهاى حساس و غيرحساس كشور اسلامى شامل (حجاز، عراق، ايران، شامات) بركنار مىشدند: «انظروا الى من اقامت عليه البينة. انه يحب عليا واهلبيته فامحوه من الديوان واسقطوا عطاءه ورزقه و من اتهمتموه بموالاة هؤلاء القوم فنكلوا به و اهدموا داره...; (25)
درباره هر كس دليلى اقامه شد كه او على واهلبيت او را دوست دارد، نامش را از ديوانها محو كنيد و حقوق و مزايايش را نپردازيد و هر كس را كه به دوستدارى اهلبيت عليهم السلام متهم كرديد، كار را بر او سختبگيريد و خانهاش را خراب كنيد.»
7- كشتن شخصيتهاى شيعى:
معاويه مىكوشيد از اين طريق نيز جبهه حق را تضعيف كند و اجازه نفس كشيدن به آنان ندهد. لذا گاه به طور مستقيم بر دار كشيدن آنان را نظارت مىكرد و در مواردى خود فرمان قتل مىداد. اشخاصى مانند: حجر بن عدى و فرزندانش در مرج عذرا، رشيد هجرى، كميل بن زياد، ميثم تمار، محمد بن اكثم، خالد بن مسعود، جويريه، عمر بن حمق، قنبر، مزرع و... قربانى اين شيوه شدند و پيشبينىهاى امام على عليه السلام تحقق يافت. «عمتخطتها وخصتبليتها» (26) «واصاب البلاء من ابصر فيها واخطا البلاء من عمى عنها»(27) اين بليهاى است كه همه جا را مىگيرد ولى گرفتارىاش به طبقهاى معين اختصاص دارد. و فتنه كور و تاريكى است كه دامنه آن فراگير و همگانى و گرفتارى آن ويژه افراد خاص (شيعيان) است. بلاى آن به كسى مىرسد كه بينا باشد و به هر كور و بىتفاوت راه پيدا نمىكند.
ب - نسبتبه ارزشها
نشانههاى تعارض را مىتوان در روىكرد جبهه اموى نسبتبه ارزشها نيز جست و جود كرد. اين جبهه همواره در تقابل و جنگ با ارزشهاى ناب اسلامى بود كه از جمله مىتوان به اين موارد اشاره كرد:
1- روىكرد به بدعتها و...
حكومت معاويه سرتاسر آكنده از انواع خلافها و ظلمها در ابعاد مختلف آن بود كه برخى عبارتند از:
در ايام خلافتخود چهل روز در نماز جمعه صلوات بر رسول خدا صلى الله عليه و آله را ترك كرد. وقتى علت را پرسيدند: گفت: «نام پيامبر بر زبان جارى نمىكنم تا اهل بيت او بزرگ نشوند.» (28)
معاملات ربوى را تجويز كرد. به طورى كه ابودرداء در برابرش ايستاد و گفت: «از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه مردم را از معاملات ربوى نهى كرد، مگر آن كه وزن دو جنس با يكديگر برابر باشد.» و معاويه بىاعتنايى كرد و ابودرداء - با اين كه قاضى دمشق بود - از كار دست كشيد و به مدينه رفت. (29)
برخى از احكام حج را عملا تغيير داد. او در هنگام احرام بر خود عطر زد. (30)
نسبتبه شعائر هر طور مىخواست عمل مىكرد. مثلا در نماز عيد فطر و قربان اذان و اقامه اضافه كرد. با اين كه پيامبر صلى الله عليه و آله فرموده بود: «ليس فى العيدين الاذان و الاقامة.» (31)
خطبه نماز عيد را قبل از نماز خواند... (32) آب را در ظرف طلا نوشيد، غذا در آن خورد. (33) لباس حرير پوشيد (34) و...
2- علنى كردن منكرات:
ماهيت ضد دينى حكومت بنى اميه چنان مبتذل بود كه منكرات آنان به صورت علنى نيز بروز مىيافت. مانند آن كه معاويه طى نامهاى زياد بن عبيد (ابيه) را به پدر خود، ابوسفيان، نسبت داد: «من اميرالمؤمنين معاوية بن ابى سفيان الى زياد بن ابى سفيان...» اين كار معاويه موجب شد گروه هاى زيادى مانند امام حسن عليه السلام و حسين عليهما السلام، يونس بن عبيد، عبدالرحمان بن حكم، ابوعريان و ابوبكره و حسن بصرى و... به اين رفتار اعتراض كردند و نوشتند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود: «الولد للفراش وللعاهر الحجر; (35) فرزند مال مادر است و زناكار بايد سنگسار شود.»
پس بايد او را زياد بن سميه ناميد نه زياد ابن ابى سفيان. زيرا به شهادت ابى مريم سلولى ابوسفيان از جمله كسانى بود كه با سميه روابط نامشروع داشت و اين انتساب معاويه خلاف صريح فرمايش رسول خدا بود و ...
3- مبارزه با مشروعيتحكومت علوى:
در كنار تمام خلافهاى فوق، آنچه هدف اصلى معاويه بود، ساقط كردن حكومت علوى و فرزندان وى از مشروعيتبود. وى تلاش مىكرد براى تثبيتحكومتخود، جبهه مقابل را از مشروعيتبيندازد و براى اين كار شيوههاى عجيبى نيز به كار برد كه برخى عبارتند از:
الف - مشروعيتبخشى به خلافتخلفاى سه گانه:
معاويه براى اين هدف از شخصيتهاى دينى و روحانى وابسته استفاده كرد تا به خيال خود زمينه كم رنگ شدن احاديث نبوى در مورد على عليه السلام را فراهم سازد. لذا او بارها از كارگزاران خود مىخواست:
1- «با كمال دقت راويانى را كه طرفدار عثمان هستند و در فضايل او سخن مىگويند، شناسايى كنيد و در مجامع شركت دهيد و بزرگ بداريد و نام آنان را به همراه روايات و احاديث آنها درباره عثمان و پدرش براى من بفرستيد.» (36)
به اين ترتيب در مدت زمانى اندك احاديث متنوعى در مورد عثمان خلق شد.
2- او همچنين به كار گزارانش فرمان داد چون روايات درباره عثمان زياد شده، از اين پس به گويندگان و نويسندگان بگوييد درباره ابوبكر و عمر و ديگر صحابه حديثبسازند. هر حديثى را كه درباره ابوتراب شنيديد، آن را رها نكنيد، مگر اين كه حديثى از صحابه در رد آن براى من نقل كنيد. چنين رواياتى چشم مرا روشن و ادله و حجت مربوط به ابوتراب را كم رنگتر مىكند و حجتشان را باطل مىسازد.» (37)
اين سياست چنان پيش رفت كه هر كسى حديثى از پيامبر صلى الله عليه و آله نقل مىكرد، ديگر به حديث او با شك و ترديد نگاه مىكردند. امام باقر عليه السلام در مجلسى براى آگاهى مردم از اين گونه احاديثبيش از صد مورد را خواند و فرمود:
«مردم گمان مىكنند اين گونه احاديث صحيح است. آن گاه فرمود: هى والله كلها كذب و زور; (38) اينها همه به خدا قسم، دروغ و بهتان است.»
ابان بن تغلب مىگويد: «خدمت امام باقر عليه السلام عرض كردم: بعضى از آن احاديث را بيان فرماييد امام فرمود: رووا ان سيدى كهول اهل الجنة ابوبكر و عمر و ان عمر محدث و ان الملك يلقنه و ان السكينة تنطلق على لسانه و ان عثمان الملائكة تستحيى منه ...; (39)
روايت مىكنند كه ابوبكر و عمر دو آقاى پيران اهل بهشت هستند و مىگويند عمر از ملائكه خبر مىگرفت و ملائكه مطالب را به وى تلقين مىكردند و آرامش و وقار بر زبانش جارى مىشد و مىگويند عثمان كسى است كه ملائكه از او حيا مىكنند ... پس امام فرمود: به خدا قسم همه اينها دروغ است.»
ب) قداست زدايى از سيماى امير مؤمنان عليه السلام
اقدام دوم معاويه اين بود كه از سيماى امام قداست زدايى كند و با اين ترفند جايگاه او را از دلها بزدايد.
شهيد مطهرى رحمه الله مىنويسد: «على عليه السلام از دنيا رفت و معاويه خليفه شد، بر خلاف انتظار معاويه، على عليه السلام به صورت نيرويى باقى ماند و معاويه آن طورى كه اعمال بيرون از تعادل و متانتش نشان مىدهد، از اين موضوع خيلى ناراحتبود لهذا تجهيز ستون تبليغاتى عليه على عليه السلام كرد.» (40)
بخشى از تلاشهاى معاويه در اين عرصه چنين است:
دستور داد در منابر رسما على عليه السلام را سب كنند و آن را در خطبههاى نماز و منابر رواج داد و با تهديد و ارعاب مردم را وادار به اين كار مىكرد.
در موردى از احنف بن قيس خواست كه به على عليه السلام لعن كند و او چون با اصرار معاويه روبهرو شد، بر منبر رفت و گفت:
«معاويه مرا به لعن على امر كرده است، معاويه و على اختلاف داشتند. به هر كدام ظلم شده است، او را دعا مىكنم. لعنتخدا و ملائكه و خلق تو اى خدا بر كسى باد كه ظلم كرده است و لعنت تو بر فئه باغيه از اينها باد.» مردم هم گفتند: آمين.
صحابه منافق را وادار به جعل حديث عليه امام مىكرد. از جمله سمرة بن جندب را با 400 هزار درهم وادار كرد بگويد آيه «من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله ...» (41) كه درباره على عليه السلام در ليلة المبيت است درباره ابن ملجم نازل شده است.
در اين زمينه كار به جايى رسيد كه دستبه بدعت در احكام هم زدند. مثلا چون در خطبههاى نماز عيد على عليه السلام را سب مىكردند و مردم به خاطر اين كه نشنوند از محل نماز خارج مىشدند، خطبهها را مقدم بر نماز كردند. (42)
امام باقر عليه السلام در مورد اين اقدام بنىاميه مىفرمود: «ويروون عن على عليه السلام اشياء قبيحة و على الحسن و الحسين عليهما السلام ما يعلم الله انهم قد رووا فى ذلك الباطل و الكذب و الزور; (43)
مطالب زشتى را درباره على عليه السلام و حسن و حسين عليه السلام نقل مىكردند كه خدا مىداند همهاش باطل و دروغ و بهتان بود.»
4- تلاش براى تشكيل حكومت موروثى
آنچه هدف اصلى معاويه بود و تمام اقداماتش بر محور آن دور مىزد، قبضه كردن حكومت و تثبيت آن در دستبنىاميه بود; همان هدف پنهانى كه امام حسن از آن آگاه بود و براى اتمام حجت در شرايط صلح، آن را گنجاند:
«هذا ما صالح عليه الحسن بن على بن ابى طالب معاوية بن ابى سفيان: صالحه على ان يسلم اليه ولاية امر المسلمين على ان يعمل فيهم بكتاب الله و سنة رسوله صلى الله عليه و آله و سيرة الخلفاء الصالحين و ليس لمعاوية بن ابى سفيان ان يعهد الى احد من بعده عهدا بل يكون الامر من بعده شورى بين المسلمين ...; (44)
اين قرارداد صلحى استبين حسن بن على بن ابى طالب و معاوية بن ابى سفيان: با او مصالحه كرد به اين كه ولايت امر مسلمانان را به او واگذارد، به اين شرط كه بين مسلمانان براساس كتاب خدا و شيوه پيامبر و سيره خلفاى صالح عمل كند و معاويه حق ندارد كه پس از خود كسى را به جانشينى و خلافت انتخاب كند و تعيين خليفه براساس شوراى بين مسلمانان باشد.»
و يا به اين صورت كه: «المادة الثانيه ان يكون الامر للحسن من بعده فان حدث به حدث فلاخيه الحسين و ليس لمعاوية ان يعهد به الى احد.» (45)
اما معاويه در راستاى همان هدف اصلى خود، بعد از پانزده سال كه موانع سر راه خود را برداشت، تصميم گرفتيك همه پرسى عمومى به راه اندازد و براى فرزندش يزيد از عموم مردم مكه، مدينه، شامات، عراق و ... بيعتبگيرد. براى اين كار به تمام مراكز حكومتى بخشنامه كرد و مخالفان را با شدت تمام سركوب كرد. اما مدتى بعد از طرح گرفتن بيعت عمومى متوجه شد كه گروههاى خواص همچنان مخالف او هستند و بالاترين خطرها نيز به دو دليل از جانب امام حسن عليه السلام است:
اولا: بسيارى از مخالفان منتظرند ببينند سلاله رسول خدا صلى الله عليه و آله چه مىكند چرا كه در صلح نامه شرط كرده بود، براى معاويه خليفه و جانشينى تعيين نشود.
ثانيا: امام مجتبى عليه السلام در ميان مردم مسلمان از پايگاه بسيار قوى برخوردار است و شايستگى عظمت و لياقت او براى تصدى خلافت و زمامدارى جامعه زبانزد است.
از طرفى معاويه مىدانست كه اگر موضوع ولايتعهدى را به مردم واگذارد، هيچ كس كمترين توجهى به يزيد نخواهد كرد. از اين رو معاويه به فكر افتاد نظر مخالفان را به سوى خود جلب كند و نامههايى به حسين بن على، عبدالله بن عباس، عبدالله بن زبير، عبد الله بن جعفر و ... نوشت. امام حسين عليه السلام در پاسخ نامه او نوشت:
«اتق الله يا معاوية! و اعلم ان لله كتابا لايغادر صغيرة و لا كبيرة الا احصاها، واعلم ان الله ليس بناس لك قتلك بالظنة و اخذك بالتهمة و امارتك صبيا يشرب الشراب و يلعب بالكلاب ما اراك الا و قد او بقت نفسك و اهلكت و اضعت الرعية والسلام; (46)
اى معاويه! در مورد جانشينى فرزندت يزيد و اصرار بر آن از خدا بترس. بدان كه براى خداوند منان صحيفهاى است كه تمام اعمال ريز و درشت را ثبت مىكند و هيچ عملى از آن مخفى نخواهد ماند.
معاويه! بدان خداوند همانند مردم نيست كه بخشى از آنان را با كمترين سوءظنى بكشى و عدهاى ديگر را متهم نمايى و دستگير كنى. فرزندت يزيد كه آرمان تو است، شراب مىآشامد و به سگبازى مشغول است. معاويه! مىبينم كه تنها با اين كارت خودت را متزلزل مىسازى و دين خود را نابود مىكنى و مردم را از بين مىبرى.»
نشانههاى تعارض از سوى جبهه امام حسن عليه السلام
تمام اقدامات امام در طول دوره بعد از صلح رو در روى اقدامات معاويه قرار داشت. عمده كوششهاى امام به دو بخش تقسيم مىشود كه به اختصار به آن دو مىپردازيم.
الف - فعاليتهاى دينى و نشر فرهنگ اسلام:
پس از حضور امام عليه السلام در مدينه، محدثان و دانشمندان گرد وجود حضرت حلقه زدند. اين افراد يا از صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله، و ياران با سابقه امام على عليه السلام بودند يا تابعين و ديگر گروهها بودند. از گروه اول مىتوان به احنف بن قيس، اصبغ بن نباته، جابر بن عبدالله انصارى، جعيد همدانى، حبة بن جوين عرفى، حبيب بن مظاهر، حجر بن عدى، رشيد هجرى، رفاعة بن شداد، زيد بن ارقم، سليمان بن صرد خزاعى، سليم بن قيس هلالى، عامر بن واثله بن اسقع، عباية بن عمر و بن رهبى، قيس بن عباد، كميل بن زياد، حارث بن اعور بن بنان، مسيب بن نجبه فزارى و ميثم بن يحيى تمار اشاره كرد و از گروه دوم ابوالاسود دوئلى، ابواسحاق بن كليب سبيعى، ابومخنف، جابر بن خلد، جارود بن منذر، حبابه بنت جعفر والبيه، سويد بن غفلة، مسلم بن عقيل و ... را نام برد.
اينها كسانى بودند كه از شهرهاى مختلف گرد آمدند و به واسطه تربيت علمى و معنوى صحيح به عنوان سدهاى محكم در مقابل تحركات معاويه ايستادند. (47)
عمق فعاليتهاى علمى و تربيتى امام عليه السلام چنان بود كه وقتى معاويه از يكى از افرادى كه از مدينه به شام آمده بود، از امام حسن عليه السلام پرسيد او پاسخ داد: امام حسن عليه السلام نماز صبح را در مسجد جدش برگزار مىكند تا طلوع آفتاب مىنشيند و سپس تا به نزديك ظهر به بيان احكام و تعليم مردان مشغول است، سپس نماز مىخواند و به همين گونه زنان از احاديث و روايات او بعد از ظهر استفاده مىكنند و اين برنامه هر روز اوست. (48)
ابن صباغ مالكى هم مىنويسد: «و كان اذا صلى الغداة فى مسجد رسول الله صلى الله عليه و آله جلس فى مجلسه يذكر الله حتى ترتفع الشمس و يحبس اليه من يجلس من سادات الناس يحدثهم ... و يجتمع الناس حوله فيتكلم بما يشفى غليل السائلين و يقطع حجج المجادلين ...; (49)
نماز صبح را در مسجد النبى برگزار مىنمايد و تا طلوع آفتاب مىنشيند و به ذكر خدا مشغول مىشود. روزها مردم گرداگردش حلقه مىزنند و او برايشان معارف و احكام الهى را بازگو مىكند ... مردم اطراف او گرد مىآيند تا سخنانش را بشنوند كه دلهاى شنوندگان را شفا مىبخشد و تشنگان معارف را سيراب مىكند. بيانش حجت قاطع است. به طورى كه جاى احتجاج و مجادله باقى نمىماند.»
البته امام عليه السلام براى فعاليتهاى اين چنينى به سلاح علم مجهز بود. آن هم علمى كه از پدرش امير مؤمنان عليه السلام و جدش رسول خدا صلى الله عليه و آله به ارث برده بود. لذا امام صادق عليه السلام مىفرمود: «وقتى حضرت حسن عليه السلام با معاويه صلح كرد، روزى در نخيله نشسته بودند. معاويه گفت: شنيدهام كه حضرت رسول خرما را در درخت تخمين مىكرد و درست مىآمد. آيا تو آن علم را دارى؟ شيعيان ادعا مىكنند علم هيچ چيز از شما پنهان نيست. حضرت فرمود: رسول اكرم عدد پيمانههاى آن را بيان مىكرد. من عدد دانههايش را براى تو مىگويم.
چهار هزار و چهار دانه است. معاويه دستور داد خرماها را چيدند و چهار هزار و سه دانه شد. امام فرمود: يك دانه را پنهان كردهاند و آن را در دست عبدالله بن عامر يافتند. در اين لحظه بود كه امام به معاويه فرمود: به خدا سوگند اى معاويه! اگر نبود اين كه تو كافر مىشوى و ايمان نمىآورى، به تو از آنچه خواهى كرد، خبر مىدادم. پيامبر در زمانى زندگى كرد كه او را تصديق مىكردند و تو مىگويى كه كسى اين را از جدش شنيد و او كودك بود. به خدا سوگند كه زياد را به پدر خود ملحق خواهى كرد و حجر بن عدى را خواهى كشت و سرهاى شيعيان را براى تو خواهند آورد.» (50)
علاوه بر اين امام در مجالس خود گاه از معجزاتى نيز استفاده مىكرد كه موجب تعميق اعتقاد مردم مىشد. مانند حكايت جوانى از بنىاميه كه به امام عليه السلام در مجلس سخنرانى توهين كرد و به اعجاز امام عليه السلام زن شد و در همان دم موهاى ريشش ريخت و ...» (51)
ب) اقدامات تقابلى در مواجهه با معاويه
بخش ديگر از كارهاى امام كه پرده از وجود تباين بين دو جبهه برداشت، مربوط به كارهايى بود كه امام در برابر اقدامات معاويه انجام مىداد و به عنوان مدافعى سرسخت و مقتدر در مقابل انحرافات او مىايستاد و سكوت نمىكرد. البته نفس حضور امام خود مانع بسيارى از انحرافات بود و ابهتحضور وى قدرت خيلى از خلافها را سلب كرده بود. لذا شاهد هستيم كه بعد از شهادت امام فشار عجيبى بر شيعيان وارد مىشود و آنان را تا مرز نابودى پيش مىبرد. در هر صورت اقدامات تقابلى امام دقيقا در برابر اقدامات ضد دينى معاويه قرار مىگيرد كه نمونههايى از آن را تا به حال خوانديم.
در اين بخش به مواردى از تقابل امام با معاويه اشاره مىكنيم:
1- حمايت از شيعيان
در مورد اين نوع تقابلها، كافى استبه حمايتهاى امام از دوستان خود در برابر فشار دستگاه معاويه اشاره شود. در اين موارد امام يگانه پناهگاه اين اشخاص بود و با جرات تمام در مقابل ظلم معاويه و كارگزاران وى مىايستاد.
آيا در اين زمان استاندار كوفه زياد بود؟
سعيد بن ابى سرح كوفى كه از دوستان امام بود، مورد خشم استاندار كوفه (زياد بن ابيه) قرار گرفت و توسط زياد جلب شد. او نيز فرار كرد و خود را به مدينه رساند و به امام عليه السلام پناهنده شد. در مقابل، حاكم كوفه، خانواده سعيد را زندانى، اموالش را مصادره و خانهاش را ويران كرد. وقتى خبر اين اقدامات به گوش امام عليه السلام رسيد نامهاى خطاب به زياد بن ابيه نوشت:
«اما بعد فانك عمدت الى رجل من المسلمين له ما لهم و عليه ما عليهم فهدمت داره و اخذت ماله و حبست اهله و عياله فان اتاك كتابى هذا فابن له داره و اردد عليه ماله ...; (52)
اما بعد تو يكى از مسلمانان را مورد غضب و خشم قرار دادهاى با اين كه سود و زيان او سود و زيان مسلمانان است. خانهاش را ويران ساخته و مالش را گرفته و خانوادهاش را زندانى كردهاى. تا نامه من به تو رسيد، خانهاش را بساز و مالش را برگردان ...
زياد ابن ابيه در مقابل نوشت: «از زياد ابن ابى سفيان به حسن بن فاطمه! اما بعد، نامهات به من رسيد. چرا نام خود را قبل از نام من نوشته بودى؟ با اين كه تو نيازمندى و من قدرتمند! تو كه از مردم عادى هستى، چگونه مثل فرمانرواى قدرتمند دستور مىدهى و از فرد بدانديشى كه به تو پناه آورده و تو هم با كمال رضايت پناهش دادهاى حمايت مىكنى؟ به خدا سوگند اگر او را بين پوست و گوشتخود پنهان كنى، نمىتوانى از او نگهدارى كنى و من اگر به تو دسترسى بيابم هيچ مراعات نخواهم كرد و لذيذترين گوشت را براى خوردن، گوشت تو مىدانم. سعيد را به ديگرى واگذار. اگر او را بخشيدم، به خاطر وساطت تو نيست و اگر كشتم، به جرم محبت او با پدر تو است. والسلام.»
در پى اين عبارت، امام عليه السلام نامهاى به معاويه نوشت و نامه فرماندار را هم به آن ضميمه كرد و برايش فرستاد. معاويه نيز بنابر ملاحظات مختلف نامهاى به اين صورت براى زياد نوشت: «... نامهاى براى حسن نوشتهاى و در آن به پدرش دشنام دادهاى و فاسق ناميدهاى، در صورتى كه به جان خودم سوگند تو خود به فسق سزاوارترى. ... به مجرد اين كه نامهام به دستت رسيد، خاندان سعيد بن ابى سرح را آزاد كن; خانهاش را بساز; اموالش را برگردان; ديگر مزاحم او نباش و ...» (53)
2- دفاع از ارزشها
در اين بخش به دفاع امام عليه السلام از اصلىترين ارزشها يعنى، ولايت و امامت مىپردازيم كه معاويه به صورتهاى مختلف سعى در مخدوش ساختن آن داشت تا به هدف خود يعنى، استقرار حاكميت در خاندان خود توفيق يابد. امام در مورد اين مساله مهم موضعگيرى زيادى داشت كه به برخى اشاره مىكنيم:
1- 2- تبيين چهره پاك و مقدس امير مؤمنان عليه السلام
زمانى كه معاويه به خاطر وسوسه اطرافيان مجلسى در كوفه تشكيل داد و اطرافيان معاويه به امام حسن عليه السلام و اميرمؤمنان توهين هايى كردند، امام در مقام دفاع از مشروعيت امامت و حاكميت امام على عليه السلام و خاندان او چنين سخن گفت: شما را به خدا سوگند! نمىدانيد و به ياد نمىآوريد مطالبى را كه پيامبر در حجةالوداع خطاب به مردم فرمود: «ايها الناس انى قد تركت فيكم مالم تضلوا بعده كتاب الله فاحلوا حلاله و حرموا حرامه و اعلموا بمحكمه و آمنوا بمتشابهه و قولوا آمنا بما انزل الله من الكتاب و احبوا اهل بيتى و عترتى و والوا من والاهم و انصروهم على من عاداهم و انهما لم يزالا فيكم حتى يردا على الحوض يوم القيامة ثم دعا و هو على المنبر عليا فاجتذبه بيده فقال:
اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه. اللهم من عادى عليا فلا تجعل له فى الارض مقصدا و لا فى السماء مصعدا واجعله فى اسفل درك من النار ... انت الذائذ عن حوض يوم القيامة تذود عنه كما يذود. احدكم الغربيه من وسط ابله ... انما مثل اهل بيتى فيكم كسفينة نوح من دخل فيها نجى و من تخلف عنها غرق ...» (54)
2- 2- تقبيح حكومت ناشايستگان
روش ديگر امام عليه السلام اين بود كه بىلياقتى و ناشايستگى معاويه را بيان مىكرد. لذا در نامهاى به معاويه نوشت:
«سوگند به خدا! اگر بعد از رحلت پيامبر مردم با پدر من بيعت مىكردند، آسمان باران خود را بر آنها مىباريد و زمين بركاتش را به آنها مىبخشيد و تو اى معاويه! در خلافت طمع نمىكردى اما چون خلافت از سرچشمه اصلىاش منحرف شد، قريش در آن نزاع كردند تا آن جا كه طلقا و فرزندانش به آن طمع كردند. با اين كه پيامبر فرموده بود: هيچ امتى حكومتخويش را به افراد ناشايست واگذار نكرد با اين كه دانشمندتر از آنها بود، مگر اين كه كارشان به تباهى كشيد ...» (55)
همچنين امام عليه السلام به خود معاويه ناشايسته بودنش را يادآورى كرد و فرمود: «اما الخليفة فمن سار بسيرة رسول الله صلى الله عليه و آله و عمل بطاعة الله عز وجل و ليس الخليفة سار بالجور و عطل السنن و اتخذ الدنيا اما و ابا و عباد الله خولا و ماله دولا و لكن ذلك امر ملك اصاب ملكا فتمنع منه قليلا و كان قد انقطع عنه ...; (56)
خليفه آن كسى است كه به روش پيامبر صلى الله عليه و آله سير كند و به طاعتخدا عمل نمايد. خليفه كسى نيست كه با مردم به جور رفتار كند. و سنت را تعطيل كند و دنيا را پدر و مادر خود قرار دهد. و بندگان خدا را برده و مال او را دولتخود بداند. زيرا چنين كسى پادشاهى است كه به سلطنت رسيده و مدت كمى از آن بهرهمند و سپس لذت آن منقطع شده است ...»
3- 2- اعلام بيزارى از حكومت ناپاكان
امام بارها مشروعيتحكومت ناپاكان را زير سؤال مىبرد و از كارگزاران آنها اعلام بيزارى مىكرد.
نقل است كه حضرت روزى در مسجدالحرام طواف مىكرد كه «حبيب بن مسلمه فهرى» (57) را ديد و به او فرمود: «اى حبيب، راهى كه برگزيدهاى راه غير خداست. او در پاسخ از روى تمسخر گفت: روزى كه راه پدرت را مىرفتم در مسير اطاعتخدا بودم!
امام حسن به او فرمود: «بلى والله لكنك اطعت معاوية على دنيا قليلة زائلة فلئن قام بك فى دنياك لقد قعد بك فى آخرتك ولو كنت اذ فعلت قلبتخيرا كان ذلك كما قال الله تعالى: و آخرون اعترفوا بذنوبهم خلطوا عملا صالحا و آخر سيئا وللنك كما قال الله سبحانه كلا بل ران على قلوبهم ما كانوا يكسبون;
آرى، سوگند به خدا كه تو براى دنياى ناچيز و نابود شدنى از معاويه اطاعت كردى.
اگر معاويه زندگى دنيايى تو را تامين كرده، به جايش آخرت را از تو گرفته است و چنانچه تو كارى به گمان خود نيك انجام دهى، مصداق اين آيه شدهاى كه فرمود: و گروهى ديگر به گناهان خود اعتراف نموده و اعمال زشت و زيبا را با هم مخلوط كردهاند ولى خداوند مىفرمايد: نه چنين است دلهاى آنان بر اثر گناه و تبهكارى سياه شده و خود را تيرهبخت كردهاند.» آن گاه امام از حبيب روى برگرداند و به راه خود ادامه داد.» (58)
4- 2- تبيين مشروع بودن حكومت اميرمؤمنان:
امام حسن عليه السلام علاوه بر موارد فوق تاكيد بسيارى بر نشان دادن مشروعيتحكومت اميرمؤمنان داشت تا از اين طريق به تهاجمات معاويه عليه بر حق بودن ولايت على عليه السلام پاسخ بدهد. لذا شاهد استناد حضرت به سخنان پيامبر صلى الله عليه و آله در مورد امامت اميرمؤمنان عليه السلام هستيم مانند نصب حضرت در غدير خم. (59)
5- 2- بيان بر حق بودن خود براى حكومت
امام علاوه بر بيان مشروعيت امام على عليه السلام به مشروعيتخود نيز اشاره مىكرد و اين در مقابل ادعاهاى معاويه بود كه امام حسن را شايسته خلافت نمىدانست. امام حسن بر فراز منبر در حضور معاويه به معرفى خود مىپرداخت و مىفرمود: «ايها الناس هر كه مرا مىشناسد كه مىشناسد، هر كه مرا نمىشناسد من حسن بن على بن ابى طالب و فرزند بهترين زنان، فاطمه دختر محمد رسول خدا هستم .... من هستم كه مرا از حق خود (ولايت) محروم كردهاند.» (60)
و نيز آن گاه كه معاويه از وى خواستبر فراز منبر بگويد خلافت را به معاويه واگذار كردم، فرمود:
«به خدا سوگند كه من اولىتر از مردم هستم به خلافت مردم در كتاب خدا و سنت رسول خدا» (61)
6- 2- آمادگى براى نبرد مجدد
طبيعى است كه شرايط صلح و مواد آن بارها و بارها از سوى معاويه نقض شده بود، بنابراين مىتوان گفت در صورت فراهم آمدن امكانات، امام عليه السلام براى نبرد مجدد با معاويه آمادگى داشت لذا برخى عقيده دارند كه دليل مسموم كردن امام عليه السلام نيز همين آمادگى او براى رفتن به شام و مبارزه با معاويه بود. (62)
آنچه خوانديم تنها بخشى از تعارضهاى دو جبهه حق و باطل بود كه بروز مىيافت و بر سازش ناپذيرى آنان تاكيد مىكرد. همين واقعيت و اقدامهاى قاطع و موثر امام حسن عليه السلام جاى شك براى معاويه باقى نگذاشت كه يگانه خطر براى او و اموىها حسن بن على است و هر لحظه احتمال خطر از سوى امام آنها را تهديد مىكند.
بنابراين در صدد برآمد به هر وسيله ممكن امام را از سر راه بردارد. او براى اين كار بارها اقدام به توطئه و مسموم كردن امام كرده بود.
حاكم نيشابورى با سند قوى از ام بكر بنت مسور نقل مىكند: «كان الحسن بن على سم مرارا كل ذلك يغلب حتى كانت مرة الاخيرة التى مات فيها كان يختلف كبده فلم يلبثبعد ذلك الا ثلاثا حتى توفى; (63)
حسن عليه السلام را بارها مسموم كردند ليكن اثر چندانى نمىگذاشت ولى در آخرين مرتبه زهر پهلويش را پاره پاره كرد و بعد از آن سه روز بيشتر زنده نماند.»
در اين باره، ابن ابى الحديد دليل اصلى اقدام معاويه را اين گونه بيان مىكند: «چون معاويه مىخواستبراى پسرش يزيد يعتبگيرد، اقدام به مسموم كردن امام مجتبى عليه السلام گرفت. زيرا معاويه براى گرفتن بيعتبه نفع پسرش و موروثى كردن حكومت مانعى بزرگتر و قوىتر از حسن بن على عليهما السلام نمىديد.» (64)
امام صادق عليه السلام مىفرمود: «جعده - لعنة الله عليها - زهر را گرفت و به منزل آورد. آن روزها امام روزه داشت و روزهاى بسيار گرمى بود. به هنگام افطار خواست مقدارى شير بنوشد. آن ملعون زهر را در ميان آن شير ريخته بود.
وقتى شير را آشاميد، لحظاتى بعد فرياد برآورد: عدوة الله! قتلتنى، قتلك الله والله لاتصيبن منى خلفا و لقد غرك و سخر منك والله يخزيك و يخزيه;
اى دشمن خدا! تو مرا كشتى. خدا تو را نابود كند. سوگند به خدا بعد از من بهرهاى براى تو نخواهد بود. تو راگول زدند و رايگان به كار گرفتند. سوگند به خدا بىچاره و بدبخت نمود تو را و خود را خوار و ذليل كرد.»
امام صادق عليه السلام در ادامه فرمود: «امام مجتبى عليه السلام بعد از اين كه جعده او را مسموم كرد، دو روز بيشتر زنده نماند و معاويه نيز به آنچه وعده كرده بود، عمل نكرد.» (65)