0

مسیرهای انقلابی

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

پاسخ به:مسیرهای انقلابی
سه شنبه 13 بهمن 1394  9:43 AM

هجرت تاریخ ساز امام خمینى (س) به فرانسه

جزئیات و حقایق چگونگى هجرت تاریخ ساز امام خمینى (س) از عراق به پاریس تا زمان بازگشت به میهن اسلامى را از زبان یکى از نزدیکترین و محرمترین یاران امام، حضرت حجت الاسلام والمسلمین حاج سید احمد خمینى که خود از نزدیک و در متن این حوادث در کنار امام بوده است پى مى  گیریم:

  علت هجرت امام به پاریس به جریاناتى که چند ماهى قبل از این تصمیم روى داد، بر مى گردد. با اوجگیرى مبارزات مردم ایران، دو دولت ایران و عراق در جلساتى متعدد که در بغداد تشکیل گردید، به این نتیجه رسیدند که فعالیت امام نه تنها براى ایران که براى عراق هم خطرناک شده است. توجه مردم عراق به امام و شور و احساسات زایرین ایرانى چیزى نبود که عراق بتواند بآسانى از کنار آن بگذرد، و بدین جهت برادر عزیزمان آقاى دعایى را خواستند تا خیلى روشن نظرات شوراى انقلاب کشور عراق را به عرض امام برساند. آقاى دعایى نظرات عراق را براى حضرت امام بیان داشت که مخلص آن عبارت است از:

  1. حضرت عالى چون گذشته مى توانید به عراق به زندگى عادى خود ادامه دهید ولى از کارهاى سیاسى اى که باعث تیرگى روابط ما با ایران مى گردد خوددارى نمایید.
  2. در صورت ادامه کارهاى سیاسى باید عراق را ترک کنید.

تصمیم امام معلوم بود. رو کردند به من و فرمودند گذرنامه، من و خودت را بیاور، و من چنین کردم آقاى دعایى عازم بغداد شد. ولى از گذرنامه ها خبرى نشد. چندى بعد سعدون شاکر رئیس سازمان امنیت عراق خدمت امام رسید و مطالبى در ارتباط با روابط ایران و عراق، اوضاع عراق و منطقه و گزارشاتى از این دست را به عرض امام رسانید، ولى در خاتمه چیزى بیشتر از پیغام قبلشان نداشت. امام خیلى صحبت کردند که متأسفانه ضبط نشد، مثلًا فرمودند: «من هر کجا بروم و (اشاره به زیلوى اتاقشان) فرشم را پهن کنم منزلم است» و یا گفتند: «من از آن آخوندها نیستم که تنها به خاطر زیارت دست از تکلیفم بردارم» و از این قبیل.

چندى گذشت و خبرى نشد. احساسات مردم عراق و ایران در موقع تشرف امام به حرم مولاى متقیان صد چندان دیدنى بود؛ لذا منزلشان محاصره شد و کسى را حق ورود نبود. برادرم دعایى به بغداد احضار شد و تصمیم آخر «قیادة الثورة» مبنى بر اخراج امام به او گفته شد و در مراجعت گذرنامه ها را به همراه داشت.

با اجاز امام، تصمیم معظم له، مبنى بر سفر به کویت به دوستان نزدیکمان در نجف گفته شد. به هفت هشت نفر از خصوصى ترین افراد. بلافاصله دو دعوتنامه براى من و امام توسط یکى از دوستانمان در کویت تهیه شد. (نام فامیل ما مصطفوى است لذا دولت کویت تشخیص نداده بود). سه ماشین تهیه شد و فرداى آن روز، بعد از نماز صبح حرکت کردیم.

در یکى از ماشینها، من و امام و در دوتاى دیگر، دوستان نزدیک در جریان منزلمان. شبى که قرار بود فردایش حرکت کنیم دیدنى بود، مادرم و خواهرم و حسین برادرزاده ام و همسرم و همسر برادرم همگى حالتى غیرعادى داشتند. تمام حواس من متوجه امام بود، ایشان چون شبهاى قبل سر ساعت خوابیدند و چون همیشه یک ساعت و نیم به صبح براى نماز شب برخاستند. درست یادم است اهل بیت را جمع کردند و گفتند هیچ ناراحت نباشید که هیچ نمى شود، آخر نمى شود ساکت بود، جواب خدا و مردم را چه مى دهیم، عمده تکلیف است. نمى شود از زیربار تکلیف شانه خالى کرد. ایشان گفتند: اینکه هیچ، اگر مى گفتند یک روز ساکت باش و اینجا زندگى کن و من مى دانستم که سکوت یک روز مضر است، محال بود قبول کنم. و باز از این قبیل بسیار. زمانى که مى خواستیم سوار ماشین شویم در تاریکى مردى غیر معمم نظرم را جلب کرد. دقیق شدم، آقاى دکتر یزدى بود. او براى گرفتن پیامى از امام براى انجمنهاى اسلامى ایران در کانادا و امریکا آمده بود که مواجه با این وضع شد. تا آن لحظه او به هیچ وجه از جریان مهاجرت امام اطلاع نداشت. دکتر هم سوار یکى از آن دو ماشین شد. متوجه شدیم که یک ماشین از مأموران عراقى ما را همراهى مى کنند. قرار بود آن روز آقاى رضوانى (عضو شوراى نگهبان) کار معمولى روزانه خود را به صورتى عادى دنبال کند. همه به نماز جماعت رفته بودند؛ اما نجف از امام خالى بود. صبحانه در یک قهوه خانه صرف شد: نان و پنیر و چاى. نماز ظهر در مرز عراق به امامت امام خوانده شد، کارهاى مرزى به سرعت انجام شد. مأمورین عراقى خداحافظى کردند و رفتند. دوستان هم بجز مرحوم املایى رحمت الله علیه و آقاى فردوسى نماینده طبس و آقاى دکتر یزدى راهى نجف شدند و ما پنج نفر روان مرز کویت. آقایان یزدى و فردوسى و املایى کارشان تمام شد، من و امام ماندیم. گفتند صبر کنید! معلوم شد کویت مطلع شده، از مرکز شخصى آمد که خلاص صحبت یک ساعته اش این بود که ورود ممنوع! بازگشتیم، عراقیها منتظرمان.

اهلًا و سهلًا! از دو بعدازظهر تا یازده شب معطلمان کردند. مرحوم املایى با زرنگى خاص خودش روان بصره شد و نجفیها را از چند و چون قضیه آگاه ساخت و با مقدارى نان و پنیر و کتلت و از این قبیل چیزها برگشت. امام شدیداً متأثر. امام از قیافه من فهمیدند که من از اینکه ایشان را اینهمه معطل کردم ناراحتم. گفتند تو از این قضایا ناراحت مى شوى؟ گفتم براى شما شدیداً ناراحتم. گفتند ما هم باید مثل بقیه در مرزها بلا سرمان بیاید تا یکى از هزارها ناراحتى اى که بر سر برادرانمان مى آید لمس کنیم. محکم باش. گفتم چشم!

در حالى که ما توى اتاقى کثیف گرد امام که دراز کشیده بودند جمع شده بودیم تفألى به قرآن زدم: «اذهَب الى فِرعَونَ انَّهُ طُغى قالَ رَبّ اشرَح لى صَدرى وَ یَسرِّلى امرى»

باور کنید که نیروى تازه اى گرفتم. خیلى عجیب بود. بیهوده ما را بیش از نه ساعت معطل کردند، در حالى که ما گفته بودیم که مى خواهیم به بغداد برگردیم، امام عصبانى شدند و آنان را تهدید کردند. هر وقت من به آنها مى گفتم که چرا معطل مى کنید گفتند باید از بغداد خبر برسد. بعد از عصبانیت امام آنها بلافاصله با بغداد تماس گرفتند و برخورد امام را با خودشان گفتند. امام به آنها گفتند: آنچه بر من در اینجا بگذرد به دنیا اعلام مى کنم. این را هم به بغدادیون خبر دادند. چیزى نگذشت که آمدند که ببخشید ما نتوانسته بودیم به مرکز خبر دهیم والا آنها حاضر به این وضع نبودند و نیستند. تو را به خدا آنچه بر شما گذشته است را به مرکز نگویید و از این قبیل مطالب که چى؟ که امام یک مرتبه چیزى علیه مرکز ننویسند. ما را سوار کردند، ولى دکتر یزدى را نگاه داشتند. دکتر به من گفت ناراحت نباشید، اینها نمى توانند من را نگاه دارند! چهار نفرى عازم بصره شدیم. در هتلى نسبتاً خوب و تمیز شب را به صبح رساندیم. من و امام در یک اتاق، آقاى فردوسى و املایى در اتاق دیگر. با تمام خستگى اى که امام داشتند بعد از سه ساعت استراحت براى نماز شب بلند شدند، نماز صبح را با امام خواندم و بعد از نماز از تصمیمشان جویا شدم. گفتند سوریه. گفتم اگر راه ندادند؟ اگر آنها هم برخوردى مثل کویت کردند بعد کجا؟ کشورهاى همسایه یکى یکى بررسى شد:

کویت که نگذاشت. شارجه و دوبى و از این قبیل به طریق اولى نمى گذارند. عربستان که مرتب فحش مى داد. افغانستان و پاکستان که نمى شد، مى ماند سوریه و امام درست تصمیم گرفته بودند ولى بیگدار به آب نمى شد زد. مى بایست وارد کشور شد که ویزا نخواهد و از آنجا با مقامات سورى تماس گرفته شود که آیا حاضرند بدون هیچ شرطى ما را بپذیرند. یعنى امام به هیچ وجه محدود نگردند، چرا که اگر محدودیت بود عراق که منزلمان بود.

فرانسه را پیشنهاد کردم، زیرا توقف کوتاه مان در فرانسه مى توانست مثمرثمر باشد و امام مى توانستند بهتر مطالبشان را به دنیا برسانند. امام پذیرفتند. خوابیدیم. ساعت هشت صبح به مأموران عراقى گفتم مى خواهیم برویم بغداد. گفتند مى توانید برگردید نجف. گفتم نمى رویم. ساعتى بعد آمدند که مرکز مى گوید تصمیمتات چیست؟ گفتم پاریس. با تعجب رفت. آقاى یزدى ساعت 10 الی 5/11صبح آمد. خوشحال شدیم. مى خواستند با ماشین عازم بغدادمان کنند. حال امام مساعد نبود. با اصرار با هواپیما رفتیم. بلافاصله بعد از پیاده شدن با پاریس تماس گرفتم که عازم آنجاییم. آقاى دکتر حبیبى گفت چه کنم؟ گفتم تا ورودمان به آنجا از تلفن فاصله نگیر! شب را در بغداد بودیم. دوستانمان را دوباره دیدیم، امام همان شب براى زیارت کاظمین مشرف شدند. احساسات مردم عجیب بود. صبح به فرودگاه رفتیم هواپیما را معطل کردند. دو ساعت تأخیر داشت. جمبوجت بود. ما پنج نفر در طبقه دوم بودیم به اضافه سه نفر که آنها را نمى شناختیم. حالت عجیبى براى دوستان بدرقه کننده دست داده بود. نمى دانستند به سر امام چه مى آید. مأموران، آقاى دعایى را خواستند، با حالتى متغیر برگشت. خجالت کشید که به امام بگوید، به من گفت که: گفتند؛ امام دیگر برنگردد. چه پررو و وقیح! با تأثر خندیدم.

ما در طبقه دوم بودیم، طبقه اول را هم ندیدیم ولى مسافرانى بودند که مى خواستند فرنگى شوند. هواپیما دو سه ساعت پریده بود که ما متوجه شدیم در آنجا زندانى هستیم، چرا که یکى از ما تصمیم گرفت دستشویى برود (البته در همان طبقه) با این وصف، یکى از آن سه نفر بلند شد و دنبالش کرد. براى اینکه یقین کنیم درست فهمیدیم، مرحوم املایى بلند شد تا گشتى در طبقه اول بزند نگذاشتند. برگشت، بحث و گفتگو بین چهار نفرمان شروع شد. آیا مى خواهند سر به نیستمان کنند؟ آیا مى خواهند بدزدندمان؟ آیا خیال دارند در کشورى زندانیمان کنند و از این آیه هاى بسیار! امام پایین را نگاه مى کردند، تو گویى در چنین سفرى نیستند. بعد از صحبتهاى بسیار به این نتیجه رسیدیم که آقایان یزدى و املایى در ژنو پیاده شوند و من و فردوسى، پهلوى امام بمانیم و اگر نگذاشتند آنان پیاده شوند داد و بیداد کنیم تا مردم پایین متوجه شوند. دکتر به یکى از آن سه نفر گفت که ما مى خواهیم ژنو پیاده شویم، کار داریم و لحظه اى بعد بلندگوهاى هواپیما اعلام کرد موقعى که هواپیما در ژنو مى نشیند کسى غیر از مسافران آنجا پیاده نشود! خیالاتى شدیم. امام به پایین نگاه مى کردند. تصمیممان را اجرا کردیم. املایى یکى از آنها را که مى خواست مانع پیاده شدنشان شود از عقب گرفت. یزدى پرید توى پله ها! چیزى نگفتند. فقط دو نفرشان سلاحهایشان را که تا آن موقع دیده نمى شد در قفسه اى گذاشتند و دنبال آنها رفتند. بنابر قرار آقاى حبیبى در منزل بود. پشت تلفن منتظر. به او گفتند که همه دوستانتان را جمع کنید در فرودگاه که اگر مسافران آمدند و ما نبودیم به هر وسیله اى هست نگذارید هواپیما پرواز کند (چون احتمال این معنى را مى دادیم که بعد از پیاده کردن مسافران ما را روانه دیارى دیگر کنند) در این هنگام به امامت امام نماز ظهر و عصر را خواندیم، چند دقیقه بعد آنها آمدند و ما خوشحال شدیم، تازه جریان را به امام گفتیم و خیالاتى که کرده بودیم، فرمودند دیوانه شدید! رسیدیم پاریس. براى اینکه عمامه ها جلب نظر نکند، امام تنها رفتند و بلافاصله، من و بعد از من و امام آن دو بزرگوار.

همان شب از کاخ الیزه آمدند پیش من که ما مواجه شدیم با این قضیه چه بخواهیم و چه نخواهیم آیت الله آمده است. اگر معطل مى شدیم نمى گذاشتیم. وقت خواستند. امام گفتند بیایند آمدند و گفتند حق ندارید کوچکترین کارى انجام دهید و امام گفتند: «ما فکر مى کردیم اینجا مثل عراق نیست. من هر کجا بروم حرفم را مى زنم. من از فرودگاهى به فرودگاه دیگر و از شهرى به شهر دیگر سفر مى کنم تا به دنیا اعلام کنم، که تمام ظالمان دنیا دستشان را در دست یکدیگر گذاشته اند تا مردم جهان صداى ما مظلومان را نشنوند ولى من صداى مردم دلیر ایران را به دنیا خواهم رساند، من به دنیا خواهم گفت که در ایران چه مى گذرد.»

امام در فرانسه شبانه روز کار مى کردند. روزى نبود مگر اینکه سخنرانى اى داشتند یا مصاحبه و اعلامیه اى و این پدر پیر انقلاب با تمام وجود براى سقوط شاهنشاهى ایران و شکست امریکا که به امید خدا در منطقه خواهد بود سر از پا نمى شناخت. گاهى مصاحبه گران مى گفتند که این گونه ندیده اند در اتاقى 3 * 2 بدون تشریفات و بیا و برو و بدون میز و صندلى روحانى اى سخن مى گوید و به دنبال آن ایرانى به سخن و حرکت در مى آید. رفت و آمدهاى سیاسیون ایرانى شروع شد. از ایران و کشورهاى اروپایى، آسیایى و امریکا، تقریباً همه آمدند و گفتند به رفتن شاه راضى شوید، چرا که آمریکا و ارتش را نمى شود شکست داد. ولى امام مى فرمودند: شما به مردم کارى نداشته باشید، آنان جمهورى اسلامى را مى خواهند. اگر بخواهید این مطالب را رسماً بگویید شما را به مردم معرفى مى کنم! و بارها امام مى فرمودند که ارتش از خودمان است به آمریکا هم که مربوط نیست. شاه رفتنى است. ریش رژیم شاهنشاهى را باید قطع کرد و مردم را آزاد نمود.

مردم ایران هم خوب فهمیده بودند و به قول یکى از دوستان خوبمان که مى گفت امام و امت همدیگر را شناخته اند، بقیه هم حرفهاى نامربوط مى زنند! مردم شعارهایشان را هم از اعلامیه هاى امام مى گرفتند.

در این جا باید این مطلب را تذکر دهم که امام خیلى سریع مى نویسند. مثلًا در ظرف یک ربع، یک صفحه بزرگ. واقعاً مشکل است. آخر امام است و روى هر جمله شان حساب مى شود. و مى بینند که در نوشتن داراى سبک خاصى هستند. با اینکه وقتى که قرار شد دربار موضوعى موضعى گرفته شود رسم است که دستیاران مطالبى را تهیه مى کنند و براى رئیس جمهور و یا شخصیتى مى خوانند و آنها هم نظرات خودشان را مى گویند و پس از حک و اصلاح امضا مى کنند. ولى امام، تمامى اعلامیه هایشان را خودشان نوشته اند و مى نویسند. یک اعلامیه نیست، مگر اینکه امام تمامى آن را نوشته باشند. ما فقط گزارشها را به امام مى رساندیم و هم اکنون هم مى رسانیم و باقى با امام بود و هست.

 

شیرین است که با تمام این اوصاف، بعضیها با کمال بیشرمى مدعى شدند که ما اعلامیه ها را مى نویسیم! اصلًا ما به امام گفتیم تا حکومت اسلامى را در نجف تدریس کنند! ما گفتیم با شاه مبارزه کن! و اینچنین هم مبارزه کن! ما و ما و ما! و من اینجا صریحاً اعلام مى کنم:

  1. امام خود تصمیم به هجرت گرفتند و هیچ کس حتى به اندازه سرسوزنى در رفتن امام به پاریس دخالتى نداشت، فقط من پاریس را در آن شب عنوان نمودم که امام پذیرفتند.
  2. تمام اعلامیه هایشان را خودشان مى نوشتند و مى نویسند و امام حاضرند و ناظر.

اگر غیر از این بود و هست تکذیب بفرمایند و اگر کسى مدعى است که امام را به پاریس آورده است و یا برده است و یا کلمه اى براى امام نوشته است دروغ محض است و من خواهش مى کنم که در این صورت مطلب را آفتابى کند، چرا که در غیر این صورت بعداً ادعایى پذیرفته نیست و اما من چرا روى این دو نکته تکیه کردم با این که عهده این نوشتار که داستان هجرت امام امت است خارج مى باشد زیرا تاریخ ما و مسیر تاریخى انقلابها و انقلاب ما در نتیجه نظام جمهورى اسلامى ما از مسیر اصلى و اصیل خود منحرف مى شود و دیرى نمى پاید که حرکت اصیل و مردمى و خدایى امام به یک حرکت سیاسى مترشح از غرب و شرق و یا این گروه مبدل مى گردد. چنانکه گفته شد و چه بى پروا و تقوا گفته شد که در تمام حرکات و سفرها این ما بودیم که در کنار امام بودیم! دوستان خرده نگیرند که کسى در ذهنش هم چنین چیزهایى آن هم نسبت به امام نمى آید و تو چرا عنوان کردى! برادران و خواهران عزیز تا امام هست که خدا او را تا انقلاب مهدى زنده نگه دارد، باید روشن شود که:

  1. هیچ کس از هجرت امام بجز من و تنى چند از دوستان معمم نجف خبرى نداشت.
  2. امام خود تصمیم به هجرت به فرانسه را گرفتند و این حرکت به هیچ کس و هیچ یک از گروههاى

فردا ادعا نشود که ما آمدیم تا امام را راهى پاریس کنیم و یا به ما از ایران گفته شد تا به امام بگوییم در فرانسه بهتر مى شود مبارزه کرد و از قبیل لاطائلاتى که اگر با بودن امام روشنش نکنیم فردا از بزرگترین انحرافات اساسى این انقلاب و نهضت به شمار خواهد رفت! پس از دو روز توقف به دهاتى در هفت فرسنگى پاریس رفتیم «نوفل لوشاتو». آنجا منزل آقاى عسگرى بود، ایشان به ما خیلى محبت کرد. منزلى در پاریس گرفته شد تا هر کس بخواهد به نوفل لوشاتو بیاید از آنجا راهنمایى شود و یا با مینى بوسى که در آنجا بود و روزى یکى دو بار رفت و آمد مى کرد به دیدار امام بیاید. دو سه ماه پرخاطره اى بود. نمى شود نوشت، زیاد مى شود. شاه رفت و امام تصمیم گرفتند تا به ایران بیایند. در ایران تقریباً همه مخالف این سفر بودند، یعنى مى ترسیدند و مى گفتند زود است و حق هم داشتند بترسند. انقلاب بود و امام. اگر خداى ناکرده طورى مى شد چه مى شد! تلفن پشت تلفن که داستان را به امام بگو. من هم مى گفتم. اما امام تصمیمشان را گرفته بودند و خبر دارید که در ایران چه گذشت. فرودگاه ها را بستند، فایده اى نکرد، زیرا مى دانستند که اگر امام بیایند کارشان تمام است، هواپیمایى اجاره شد. بنا شد هر کسى پول خودش را بدهد. لذا امام کرایه خودشان و من را دادند. پلیس فرانسه براى حفظ امام از منزل تا فرودگاه تدابیر امنیتى دیده بود. همراه ما صد و پنجاه نفر خبرنگار بود و ما تقریباً دویست نفر. رسیدیم به تهران و بعد بهشت زهرا.

امام را بعد از صحبت در مهرآباد نمى گذاشتند به بهشت زهرا بروند، مى گفتند خطرناک است. آیت الله منتظرى و مرحوم آیت الله طالقانى از امام خواستند تا یکسره به منزل بروند. مرحوم دکتر بهشتى هم با رفتن امام موافق نبود. وقتى خوب حرفهایشان را زدند، امام رو کردند به من و گفتند ماشین کجاست؟ من قول داده ام به بهشت زهرا بروم و رفتیم، امام بعد از صحبت نزدیک بود در اثر فشار جمعیت له شوند. حالشان به هم خورد، ولى بحمدالله به خیر گذشت. این مختصرى است از خاطرات زیادى که در این رابطه دارم خیلى مختصر نوشتم.


منبع: فصلنامه حضور 3، ص 16

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

تشکرات از این پست
khodaeem1 pebdani fsmuosavi
دسترسی سریع به انجمن ها