0

داستان ازدواج

 
SABOORI
SABOORI
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : دی 1393 
تعداد پست ها : 4222
محل سکونت : خراسان رضوی

داستان ازدواج
یک شنبه 27 دی 1394  10:43 AM

یکى از هوشمندترین و خردمندترین عرب مردى بود بنام شن .

روزى گفت :داستان ازدواج

به خدا سوگند آنقدر دنیا را مى گردم تا زنى عاقل و هوشیار مانند خودم را پیدا کنم و با او ازدواج کنم .

با این اندیشه به سیاحت پرداخت . در یکى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از او پرسید:

کجا مى روى ؟

 مرد: به فلان روستا.

منبع: داستانهای بحار الانوار جلد5

 

 

یکى از هوشمندترین و خردمندترین عرب مردى بود بنام شن .

 

روزى گفت :

 

به خدا سوگند آنقدر دنیا را مى گردم تا زنى عاقل و هوشیار مانند خودم را پیدا کنم و با او ازدواج کنم .

 

با این اندیشه به سیاحت پرداخت . در یکى از مسافرتها با مردى مواجه شد، شن از او پرسید:

 

کجا مى روى ؟

 

مرد: به فلان روستا.

 

شن متوجه شد او هم به آن روستا که وى قصد آن را دارد، مى رود.

 

به این جهت با وى رفیق شد.

 

شن در بین راه به آن مرد گفت :

 

تو مرا جمل مى کنى یا من تو را حمل کنم .

 

مرد گفت :

 

اى نادان ! هر دو سواره هستیم چگونه یکدیگر را حمل کنیم . شن ساکت ماند و چیزى نگفت . به راه خود ادامه دادند تا نزدیک آن روستا رسیدند. زراعتى را دید که وقت درو کردن آن رسیده است . شن گفت :

 

آیا صاحب زراعت آن را خورده است یا نه ؟

 

مرد پاسخ داد:

 

اى نادان ! مى بینى که این زراعت وقت درو آن تازه رسیده است باز مى پرسى صاحبش آن را خورده است یا نه ؟

 

شن باز ساکت شد و چیزى نگفت تا اینکه وارد روستا شدند با جنازه اى روبرو شدند.

 

شن گفت :

 

این جنازه زنده است یا مرده ؟

 

مرد گفت :

 

من تاکنون کسى را به اندازه تو نفهمتر و نادان تر ندیده بودم ، اینکه جنازه را مى بینى مى پرسى مرده است یا زنده ؟

 

شن بار دیگر ساکت ماند و چیزى نگفت . در این وقت شن خواست از او جدا شود. ولى مرد نگذاشت و او را با اصرار همراه خود به منزلش ‍ برد.

 

این مرد دخترى داشت که او را طبقه مى نامیدند. دختر از پدرش پرسید این میهمان کیست ؟

 

مرد گفت : با او راه رفیق شدم ، آدم بسیار جاهل و نادانى است . سپس ‍ گفتگوهایى را که با هم داشتند براى دخترش نقل کرد.

 

دختر گفت :

 

پدر جان ! این شخص آدم و نادان نیست بلکه او آدم عاقل و فهمیده است . سپس سخنان او را پدرش توضیح داد، گفت :

 

اما اینکه گفته است آیا تو مرا حمل مى کنى یا من تو را حمل کنم ؟ مقصودش ‍ این بوده که آیا تو برایم قصه مى گویى یا من براى تو داستان بگویم ؟ تا راه طى کنیم و به پایان برسانیم .

 

و اما اینکه گفته است :

 

این زراعت خورده شده یا نه ؟ منظورش این بوده که آیا صاحبش آن را فروخته و پولش را خورده یا نفروحته است ؟

 

و اما سخن در مورد جنازه این بوده آیا مرده فرزندى دارد که بخاطر آن نامش ‍ برده شود یا نه ؟

 

پدر از نزد دخترش خارج شد و پیش شن آمد و با او مدتى به گفتگو پرداخت ، سپس گفت :

 

میهمان گرامى ! آیا میل دارى آنچه را که گفتى برایت توضیح دهم ؟

 

شن پاسخ داد: آرى .

 

مرد سخنان او را توضیح داد.

 

شن گفت :

 

این سخن از آن تو نیست و نتیجه اندیشه تو نمى باشد. حال بگو ببینم این سخنان را چه کسى به تو یاد داد.

 

مرد در پاسخ گفت :

 

دخترم اینها را به من آموخت . شن متوجه شد او فهمیده است ، از آن دختر خواستگارى کرد و پدرش هم موافقت نمود و دختر را به ازدواج شن در آورد.

 

شن با همسرش نزد خویشان خود آمد.

 

وقتى خویشان ، شن را با همسرش دیدند، گفتند:

 

وافق شن طبقه ، سازش کرده است . و این جمله در میان عرب مثال شد و به هر کس با دیگرى سازش کند، گفته مى شود.

 

نکته

 

ازدواج مسئله اى بسیار حساس و مهمى است . باید خیلى مواظب بود و همسر مناسب انتخاب نمود وگرنه انسان در طول زندگى با مشکلات فراوان روبرو گشته ، سرمایه عمرش به کلى سوخته و نابود مى گردد.

 

 

 
عجیب است که:
پس از گذشت یک دقیقه به پزشکی اعتماد می کنیم !

بعد از گذشت چند ساعت به کلاهبرداری !
بعد از چند روز به دوستی !
بعد از چند ماه به همکاری !
بعد از چند سال به همسایه ای !
اما بعد از یک عمر به خدا اعتماد نمی کنیم ...!

 

تشکرات از این پست
borkhar
دسترسی سریع به انجمن ها