نشستن موبد در بزم با ویس و رامین و سرود گفتن رامین به حال خود
جمعه 25 دی 1394 5:43 PM
چو شاه و ویس و رامین هر سه باهم
دگر باره شدند از مهر بى غم
گناه رفته را پوزش ننودند
به پوزش کینه را از دل زدودند
شه شاهان به پیروزى یکى روز
نشسته شاد با ویس دل افروز
بلورین جام را بر کف نهاده
چه روى ویس در وى لعل باده
بخواند آزاده رامین را و بنشاند
به روى هر دو کام دل همى راند
نصیب گوش بودش چنگ رامین
نصیب چشم رخسار نگارین
چو رامین گه گهى بنواختى چنگ
ز شادى بر سر آب آمدى سنگ
به حال خود سرود خوش بگفتى
که روى ویس مثل گل شکفتى
مدار اى خسته دل اندیشه چندین
که نه یکباره سنگینى نه رویین
مکن با دوست چندین ناپسندى
ز دل منماى چندین مستمندى
زمانى دل به رود و باده خوش دار
به جام باده بنشان گرد تامار
اگر مانداست لختى زندگانى
سر آید رنجهاى این جهانى
همان گردون که بر تو کرد بیداد
به عذر آید ترا روزى دهد داد
بسا روزا که تو دلشاد باشى
وزین راندیشها آزاد باشى
اگر حال تو دیگر کرد گیهان
مرو را هم نماند حال یکسان
چو شاهنشاه را مى در سر آویخت
خرد را مغز او با مى بر آمیخت
ز رامین خوش سرودى خواست دیگر
به حال عشق از آن پیشین نکوتر
دگر باره سرودى گفت رامین
که از دل بر گرفت اندوه دیرین
رونده سرو دیدم بوستانى
سختور ماه دیدم آسمانى
شکفته باغ دیدم نوبهارى
سزاى آنکه در وى مهر کارى
گلاى دیدم درو اردیبهشتى
نسیم و رنگ او هر دو بهشتى
به گه غم سزاى غمگسارى
گه شادى سزاى شاد خوارى
سپردم دل به مهرش جاودانى
ز هر کارى گزیدم باغبانى
همى گردم میان لاله زارش
مهمى بینم شکفته نو بهارش
من اندر باگ روز و شاب مجاور
بد اندیسم چو حلقه مانده بر در
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کسى آن دهد یزدان که شاید
سزاوارست با مه چرخ گردان
ازیرا مه بدو دادست یسدان
چو بشنید این سرود آزاده خسرو
ز شادى گشت عشق اندر دلش نو
دریغ هجر ویس از دلش بر خاست
ز ویس ماه پیکر جام مى خواست
بدان کز مى کند یکباره مستى
فرو شوید ز دل زنگار هستى
سمن بر ویس گفت اى شاه شاهان
به شادى زى به کام نیکخواهان
همه روزت به پیروزى چنین باد
همه کارت سزاى آفرین باد
خوشست امروز ما را باده خوردن
به نیکى آفرین بر شاه کردن
سزد گر دایه روز ما ببیند
به شادى ساعتى با ما نشیند
اگر فرمان دهد پیروز گر شاه
کنیم او را ز حال خویش آگاه
به بزم شاه خوانیمش زمانى
که چون او نیست شه را مهربانى
پس آنگه دایه را زى شاه خواندند
به پیش ویس بر کرسى نشاندند
شهنشه گفت رامین را تو مى ده
که مى خوردن ز دست دوستان به
جهان افروز رامین همچنان کرد
به شادى مى همى داد و همى خورد
مى اندر مغز او بننود گوهر
دل پر مهر او را گشت یاور
چو ویس لاله رخ را مى همى داد
نهان از شاه گفتش اى پرى
به شادى و به رامش خور مى ناب
که کشت عشق را از مى دهیم آب
دل ویس این سخن نیکو پسندید
نهان از شاه با رامین بخندید
مرو را گفت بختت راهبر باد
به بوم مهر کشتت نیک بر باد
همى تا جان ما بر جاى باشد
دل ما هر دو مهر افروز باشد
به دل مگزین تو بر من دیگران را
کجا من بر تو نگزینم روان را
تو از من شاد باشى من از تو شاد
مرا تو یاد باشى من ترا یاد
دل ما هر دوان کان خوشى باد
دل موبد ز تیمار آتشى باد
شهنشه را به گوش آمد ازیشان
سخنهایى که مى گفتند پنهان
شنیده کرد بر خود ناشنیده
به مردى داشت دل را آرمیده
به دایه گفت دایه مى تو بگسار
به رامین گفت رامینچنگ بردار
سرود عشقانه بر چنگ بسراى
سخن کم گوى و شادى مان بیفزاى
وزان پس داد دایه مى بدیشان
شده رامین ز مهر دل خروشان
سرودى گفت بس شیرین و دلگیر
تو نیز ار مى همى گیرى چنان گیر
مرا از داغ همجران زرد شد روى
به مى زردى ز روى من فروشوى
مى باشد رنگ رویم ارغوانى
نداند دشمنم درد نهانى
به هر چاره که بتوانم بکوشم
مگر درد دل از دشمن بپوشم
از آن رو روسوشب مست و خرابم
که جز مستى دگر چاره نیابم
چه خوشى باشد آن میخوارگى را
کزو درمان کنى بیچارگى را
همیسه مست باشم مى گسارم
بدان تا از غم آگاهى ندارم
خبر دارد تو گویى ماه رویم
که من چونین به داغ مهر اویم
اگر چه من ز شیران جان ستانم
همى بستاند از من عشق جانم
خدایا چارهء بیچار گانى
مرا و جز مرا چاره تو دانى
چنان کز شب بر آرى روز روشن
ازین محنت بر آرى شادى من
چو رامین چند گه نالید بر چنگ
همى از نالهء او نرم شد سنگ
اگر چه داشت مهر دل نهانى
پدید آمد نهانى را نشانى
دلى در تف آتش مانده ناکام
چگونه یافتى در آتش آرام
چو مستى جفت شد با مهربانى
دو آتش را فروزنده جوانى
دل رامین صبورى چون ننودى
به چونان جاى چون بر جاى بودى
جوان و مست و عاشق چنگ در بر
نشسته یار پیش یار دیگر
نباشد بس عجب گر زو نشانى
پدید آید ز حال مهربانى
چنان آبى که گردد سخت بسیار
بسنبد زیر بند خویش ناچار
همیدون مهر چون بسیار گردد
به پیشش پند و دانش خوار گردد
چو از مى مست شد پیروزگر شاه
به شادى در شبستان رفت با ماه
به جاى خویش شد آزاده رامین
مرو را خار بستر سنگ بالین
دل موبد ز ویسه بود پر درد
در آن مستى مرو را سرزنش کرد
بدو گفت اى دریغ این خوبرویى
که با او نیست لختى مهرجویى
تو چون زیبا درختى آبدارى
شکفته تغز در باغ بهارى
گل و برگت نکو باشد ز دیدن
و لیکن تلخ باشد در چشیدن
به شکر ماندت گفتار و دیدار
به حنظل ماندت آیین و کردار
بسى شوخان بى شرمان بدیدم
یکى چون تو نه دیدم نه شنیدم
بسى دیدم به گیتى مهربانان
گرفته گونه گونه دوستگانان
ندیدم چون یو رسوا مهربانى
نه همچون دوستگانت دوستگانى
نشسته راستى پیش من چنانید
که پندارید تنها هردوانید
همیشه بخت عاشق شور باشد
ز بخت شور چشمش کور باشد
بود پیدا و پندارد نه پیداست
ابا صد یار پندارد که تنهاست
کلوخى را که او در پس نشیند
مرو را چون که البرز بیند
شما هر دو به عشق اندر چندین
خوشى بیند و رسوایى نبینید
مابش اى بت چنین گستاخ بر من
که گستاخى کند از دوست دشمن
اگر گرددت روزى پادشا خر
مکن گستاشخى و منشین برو بر
مثال پادشا چون آتش آمد
به طبع آتش همیشه سر کش آمد
اگر با زور پیل و طبع شیرى
مکن با آتش سوزان دلیرى
بدان منگر که دریا رام باشد
بدان گه بین که بى آرام باشد
اگر چه آب او را رام یابى
چو بر چوشد تو با جوشش نتابى
مکن با من چنین گستاخ وارى
که تو با خشم من طاقت ندارى
مکن بنیاد این بر رفته دیوار
کجا بر تو فرود آید به یک بار
من از مهرت بسى سختى بدیدم
ز هجرانت بسى تلخى چشیدم
مرا تا کى بدین سان بسته دارى
به تیغ کین دلم را خسته دارى
مکن با من چنین نا مهربانى
کجا زین هم ترا دارد زیانى
اگر روزى ز بندم گشایى
ستیزه بفگنى مهرم نمایى
وفا و مهر تو بر جان نگارم
ترا بخشم ز شادى هر چه دارى
ترا بخشم خراسان و کهستان
تو باشى آفتابم در شبستان
جهان را جز به چشم تو نبینم
تو باشى مایهء تخت و گینم
ترا باشد همه شاهى و فرمان
مرا یک دست جامه یک شکم نان
چو بشنید این سخانها ویس دلکش
فندا اندر دلش سوزنده آتش
دلش آن شاه بیدل را ببخضود
جوابش را به شیرینى بیالود
بدو گفت اى گرانمایه خداوند
مبراد از توم یک روز پیوند
مرا پیوند تو خوشتر ز کامست
دگر پیوندها بر من حرامست
نهم بر خاک پاى تو جحان بین
که خاک پاى تو بهتر ز رامین
نگر تا تو نپندارى که هر گز
به من خرم بود رامین گر بز
مرا در پیش چون تو آفتابى
چرا جویم فروغ ماهتابى
توى دریا و شاهان جویبارند
تو خورشیدى و شاهان گل ببارند
اگر من پرستارى را سزایم
ازین پس تو مرایى من ترایم
نگر تا در دل اندیشه ندارى
که تو بینى ز من زنهار خوارى
مرا مهر تو با جان هست یکسان
تو خود دانى که بى جان زیست نتوان
یکى تا موى اندام تو بر من
گرامیتر ز هر دو چشم روشن
گذشته رفت شاها بودنى بود
ازین پس دارمت خود کام و خشنود
شهنشه را شکفت آمد ز دلبر
ز گفتار چنان زیبا و در خور
یکى بادش به دل بر جست چونان
که خوشتر زان نباشد باد نیسان
امیدش تازه شد چون شاخ نسرین
ز مستى در ربودش خواب شیرین
شهنشه خفته بود و ویس بیدار
ز رامین و ز موبد بر دلش باد
گهى زان فرد اندیشه گهى زین
نبودش هیچ کس همتاى رامین
در آن اندیسه جنبش آمد از بام
مگر بر بامش آمد خسته دل رام
هوا او را ز بستر بر جهانده
ز دل صبر و دیده خواب رانده
شبى تاریک همچون جان مهجور
ز مشکین ابر او بارنده کافور
سراپرده کشیده ابر دى ماه
چو روى ویس گشته پردگى ماه
هوا چون چشم رامین گشته گریان
به درد آنکه زو شد ماه پنهان
نهفته ماه در ابر زمستان
چو روى ویس بانو در شبستان
نشسته بر کنار بام رامین
امید اندر دلش مانده چو ژوپین
ز مهر ویس برف او را گل افشان
شب تاریک او را روز رخشان
کنار بام وى را کاخ و طارم
زمین پر گل او را جز و ملحم
اگرچه دور بود از روى دلبر
هنى آمد به مغزش بوى دلبر
چو با دلبر نبودش روى پیوند
به بوى جانفزایش بود خرسند
چه دانى خوشتر از عشقى بدین سان
که باشد عاسق از بدخواره ترسان
ازان ترسد که روزى بد سگالش
بداند ناگهان با دوست حالش
پس آنگه دوست را آید ملامت
ورا آن روز بر خیزد قیامت
چو رامین چند هگ بر بام بنشست
شب تاریک با سرما بپیوست
نبود او را زیان از برف و باران
که اندر جانش آتش بود سوزان
اگر هر قطره اى صد رود گشتى
از آن آرش یکى اخگر نکشتى
جهان را بود آن شب بیم طوفان
که اشک چشم او شد جفت باران
دل اندر تاب و جان در یوبهء جفت
غریوان با دل نالان همى گفت
نگارینا روا دارى بدین سان
تو در حانه من اندر برف و باران
تو دیگر دوست را در بر گرفته
میان قاقم و سنجاب خفته
من اینجا بى کس و بى یار مانده
دو پاى اندر گل تیمار مانده
تو در خوابى و آگاهى ندارى
که عاشق چون همى گرید بزارى
ببار اى برف برف بر جان من آتش
که بى دل را همه رنجى بود خوش
گر آهى بر زنم ابرت بسوزد
جهان هنواره ز آتش بر فروزد
الا اى باد تندى کن زمانى
در آن تندى بهم بر زن جهانى
بجنبان گیسوانش را ز بالین
ز چشمش زاستر کن خواب نوشین
ب�