یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور(خاطرهای از یک موقوفه)
بچه بودم، سن و سالی نداشتم خیلی پرجنب و جوش و کنجکاو بودم تو یکی از محلههای قدیمی شهر زندگی میکردیم تو این محله یک خونهی خیلی بزرگ بود که حیاط خیلی بزرگی داشت که همه حسرت داشتنشو داشتند هر موقع از کنار خونه رد میشدم سرم خود به خود به عقب بر میگشت که خونه رو یکبار دیگه نگاه کنم معروف بود به خونه غم و شادیها هر کسی عروسی، جشن، تولد و ختمی داشت در این خونه برگزاری میکرد. دوست داشتم زود بزرگ شوم و جشن قبولی دانشگاه و بعد ازدواجم را در این خونه بگیرم تا اینکه پای من هم به این خونه باز شد نه با قبولی دانشگاه و ازدواج، بلکه مادرم مشرف شد به مکه مکرمه، قرار شد مراسم رو تو اون خونه برگزار کنیم و همینطور هم شد من نگران بودم چون ظرف کم داشتیم و مهمان ماشاءالله... داداش قرار بود برود ظروف کرایه کند که نازبانو خانم اومد دم در؛ نازبانو خانم که معروف به حاجیه خانم و حاج آقا همسرش، صاحبان آن خانه بزرگ بودند آنها با قدی خمیده و عصا به دست راه میرفتند و حاجیه خانم دائم کارش امر به معروف کردن بود، اکثر جوونها دوست نداشتند از جلوی اون در رد بشوند چون از نصیحت خوششون نمیاومد ولی من خیلی دوستش داشتم، پرسید لیست مهمانهایتان را بده ظرف آماده کنم، گفتم: مگر ظرف هم دارید گفت ظرف به اندازهی هزار نفر هست خیلی خوشحال شدم، خودم هم رفتم تا کمکش کنم، توی سالن پذیرائی یک عکس بزرگ دیدم که نقاشی شده بود خیلی برایم جالب بود کنجکاویم گل کرد سؤال کردم این کیه؟ گفت پسرم. پرسیدم حتماً خیلی عزیز است که اینطور به این بزرگی عکسشو دادی نقاشی کردند و همه جا عکسش رو چسبوندی به دیوار؛ اشک توی چشمانش حلقه زد و گفت: مگه میشه بچه آدم عزیز نباشه گفتم ماها هم بچهایم پس چرا یک عکس نداریم، خندید و گفت: آخه باید دور باشی تا عزیز باشی دوباره یه آرزوی دیگه کردم ای کاش دانشگاهم یا ازدواجم تو یک شهر دیگه باشد دوباره پرسیدم مگه کجاست گفت نمیدانم خندیدم و گفتم یعنی چه؟ که نمیدونی حتماً بیخبر ولت کرده رفته، گفت نه خودم با پدرش راهیش کردیم رفت، گفتم پس چطور نمیدونی کجاست گفت وقتی زمان جنگ به جبهه رفت دیگه برنگشت پرسیدم؛ اسیر شده گفت نمیدونم ما هم خبر نداریم مفقود شده هیچ اثری ازش نیست از سالی که پسرم مفقود شده با پدرش تصمیم گرفتیم که این خونه و این ظرفها رو وقف مجلسهای شادی و ... دیگران کنیم تا اینکه یک روز پسرمون برگرده، که اگر زنده برگشت عروسیشو بگیرم و اگر جنازهاش اومد ختماش را بگیرم، دلم شکست از این همه درد، چند سال خونه و ظرف و وسایل رو آماده کنی و هر لحظه چشم به در باشی که آیا میآید یا نه؟ زنده است یا شهید با گریه گفت هر هفته بر سر مزارش میروم مزاری که شده صندوقچه اسرار دلم! مزاری که خالی از عطر وجود پسرم است. قصه یوسف گمگشته و یعقوب چشم به راه برایم تکرار شد بهش امید دادم گفتم یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور، چند سال زندگیت را وقف دیگران کنی تا به امید اینکه پسرت رو یکروز در این خانه داماد کنی یا به خاک بسپاری، چقدر سخته، بعد از اتمام مراسم مهمانی مادرم سؤالهای زیادی در ذهن من رد و بدل شد آن شب خیلی دعا کردم برای مادری که در انتظار فرزند میسوزد، بعد از مدتی که گذشت از مدرسه داشتم میاومدم، محله پر بود از آدم! خیلی شلوغ پلوغ بود ترسیدم، از همسایهها پرسیدم چه خبر شده؟ گفتند صبر یعقوب به پایان رسید، پدر و مادر چشم به راه به آرزوشون رسیدند، طول کوچه رو با ذوق و شوق دویدم که پسر حاجیه خانم رو ببینم اما چشمم به تابوت افتاد که روی آن با پرچم و گل تزئین شده بود چشمانم تیره و تار گشت دیگر جایی را نمیدیدم بعد از اندک زمانی که حالم خوب شد متوجه شدم که چقدر اون پدر و مادر خوشحالند گویا دنیا رو دو دستی تقدیمشون کردند بیشتر مراسم به عروسی شباهت داشت تا ختم، جنازه را به داخل خانه بردند تو خانهای که در و دیوار آن سرد و خشک بود حال و هوای گرمی به خود بگیرد هی تندتند عکس میگرفتند، از چی، از دو تا استخون که به یک پارچه سفید گره زده شده بود به جای جوان رشیدش دو تا استخون با پلاک اومد بغض در سینهام سنگینی میکرد، مادرم گفت میدونی چطوری علی برگشته، پرسیدم چطوری گفت: نازبانو خانم شب قبل خواب پسرش رو میبینه که میگه مادر من اومدم بیا منو ببر! من منتظرتم صبح بلند میشه و آس و پاس میره بنیاد شهید میپرسه امروز شهید آوردند میگن اینجا نه ولی شهرستان 5 تا شهید گمنام آوردند آدرش بنیاد شهید شهرستان رو میگیره و راهی میشه بدون اینکه به کسی بگه، وقتی که وارد بنیاد شهید شهرستان شده از شهدای گمنام پرسیده، آنها هم در جوابش گفتند بله اومده ولی پلاک ندارند، حاجیه خانم گفته من پسرم توی این شهداست اومدم ببرمش گفتند آخه مادر دو تا استخون اون هم بدون پلاک از کجا میخوای تشخیص بدی گفته شما اجازه بدید من علی خودم رو میشناسم، با اصرار خودش به بالای سر شهدا رفته اولی رو برداشته، بو کرده گذاشته زمین دومی رو برداشته بو کرده گذاشته زمین سومی رو برداشته بو کرده گذاشته زمین چهارمی و برداشته بو کرده گذاشته زمین پنجمی رو برنداشته دوباره برگشته و چهارمی را برداشته یکبار دیگه بو کرده گفته این علی منه، این بوی علی منو میده، با حالت ترحم گفتند مادر بیا برو بیرون، اینا پلاک ندارن، پسر تو توی اینا نیست همینطور که داشتند کارکنان اون نهاد حاجیه خانم رو به سمت بیرون راهی میکردن، حاجیه خانم با بغض و گریه برگشته به سمت جنازه چهارمی و گفته علی حاشا به غیرتت، تا اینجا اومدم اون وقت تو گذاشتی این چند تا نامحرم منو بیرون ببرند که تو همون موقع یه صدایی از جنازه چهارمی اومده که سریع پارچه رو باز کردند و سر شهید رو نگاه کردند که دیدند جمجمه شهید باز شده یه پلاک وسط جمجمهاش هست که روش نوشته بود علی که اشک همه به طرف گونههاشون سرازیر شد و با احترام و تشریفات جنازه علی را به مادر دادند و به اینجا منتقل کردند کنترل اشکهایم از دستم در رفته بود دیگر نمیتوانستم ساکت بمانم. های و های گریه کردم و برای مراسم خاکسپاری علی شرکت کردیم. بالاخره انتظار مادر به پایان رسید امروز نمیدانم جشن است یا ختم ولی هر چه که هست همه از اثرات وقف بود که این پدر و مادر را به آرزوی دیرینهاش رساند و یعقوب پدر که به آرزویش رسید در چهلم فرزند خود آرام دمید و به خاک سپرده شد گویا انتظار او را زنده داشته بود بعد از آن هر مراسم جشن و عروسی و ... که در این خانه برگزار میشد همه را متوجه این مینمود که وقف کردن در گذر زمان انتظار را بر این مادر بزرگواری کمتر نمود.
میترا قراگوزلو ـ قم