سهراب سپهری
پنج شنبه 2 مهر 1388 4:54 AM
غمی غمناک | |
شب سردی است ، و من افسرده. راه دوری است ، و پایی خسته.
تیرگی هست و چراغی مرده. دور ماندند ز من آدم ها. سایه ای از سر دیوار گذشت ،
غمی افزود مرا بر غم ها. بی خبر آمد تا با دل من
قصه ها ساز کند پنهانی. اندکی صبر ، سحر نزدیک است: هردم این بانگ برآرم از دل :
وای ، این شب چقدر تاریک است! قطره ای کو که به دریا ریزم؟
صخره ای کو که بدان آویزم؟ دیگران را هم غم هست به دل، غم من ، لیک، غمی غمناک است. |