مهناز رضایی لاچین-بهار امسال شاهد انتشار مجموعه داستان «مادربزرگ پیام مرده» از تیمور آقامحمدی توسط انتشارات شهرستان ادب بودیم. چاپ هر کتابی، دعوت به خوانش و نقد را در پی دارد. تاکنون چندین جلسه نقد برای این کتاب در قم، همدان و مشهد برگزار شده و نقدهایی نیز بر آن نوشته شده است. آنچه در ادامه میخوانید یادداشت هایی بر چند داستان این کتاب است.
در داستان کوتاه «مادربزرگ پیام مرده» که عنوان مجموعه داستان نیز برگرفته از آن است، در اشاره نویسنده به دشت سترون یا سرزمین بیحاصل تی. اس. الیوت ، به یاد می آوریم؛ «...که باورم نبود مرگ نابود کرده باشد اینچنین عظیم/ از سینهها، مقطع و کوتاه «آه» برخاست...»
در بده- بستانی با وضعیت گندم زارهای به تیغه داس بریده و به آتش کشیده و... بازی پسربچهها در گندم زاری از گندمهای تازه و زرد، که گویی از چشم دور مانده و هنوز در باد میرقصند و... انتهای نگاه که از گندم زار تا آسمان و ابرهای سپید میرسد،... همه و همه دانههایی هستند که مخاطب در جریان خوانش به نخ میکشد، تا بینیاز از دادههای غیرلازم، خود به اندیشه و نگاه حاکم در داستان (به واسطه معلم) دست یابد.
*
در داستان «زنم میخواهد کمی بمیرد» حشرهای ناچیز که در ذهن عادتزده با فاضلاب و زباله، کنار به کنار میآید، تلاش توقفناپذیر خود را برای صعود از تپه (مانع) به نمایش میگذارد، چاله پر از روغن یا هر «کوفت» دیگری را دور میزند و پس نمینشیند و در تمام مدت داستان که سرباز چیزها را- مش حبیب را- به تردید نگاه میکند و به غلط میفهمد و در تمام مدتی که همسر مرضیه در مشکل خود دست و پا میزند و عاقبت از کنار چاره مشکلش، سهلانگارانه می گذرد، این حشره است که با تمام بیادعایی خود در برابر اشرف مخلوقات، مسیر دشوار را مصمم پشت سر میگذارد و بهترین جای ممکن را برای آغاز حیات نسل بعد ،پیدا - انتخاب- میکند.
این نمونه نگاه خلاق نویسنده و حاصل درک دردمندانه و کنش اعتراضی اوست که بدون شعار و ادا عرضه میشود؛ فرشی زیر پا پهن میکند تا بر تاروپود آن دست بکشی و... .
در داستان «شرکت در یک قتل دسته جمعی» نگاه نویسنده به زبان، از دریچه فلسفه پستمدرن و قاعده عدم قطعیت برمیخیزد. جملهها گاه از روانی و سادگی فاصله میگیرند، گره میافتند و غامض میشوند و تعابیر «پیچاپیچ» بودن، «هجوم و گریز از زبان به زبان»، عبور از شیشه مات و دبهای که نیمی پنهان و نیمی پیداست و بالاخره تعریف ویژگیهای فیزیکی مقتول که به سلیقه مخاطب واگذار میشود... مؤید همین رویکردند.
عدم قطعیت به زمان و مکان و افسانه و تاریخ هم سرایت داده میشود. چندگانگی و نیز پارهپاره کردن واقعیت و باز چسباندن آن و ایجاد امکان جابجایی در نقشپذیری قاتل و مقتول، معصومیت و جنایتپیشگی، افسانه و تاریخ در نام بردن از آژیدهاک و فریدون و... حتی انتقال این نقشها به نویسنده و مخاطب، این نگاه را قوت میبخشد هرچند پایان ناگهانی این دامنه وسیع را تنگ میکند و داستان را از قدرت می اندازد.
درنگاهیکلی،نویسندهدغدغههای اجتماعی- سیاسی خود را به گونهای نمادین عرضه میکند، همانقدر که به گرایش مینیمالیستی خود برای موجزنویسی وفادار میماند.
وی حس را تعریف نمیکند، بلکه زمینهای فراهم میآورد که در آن دقیق شویم و آن را به تعبیر درآوریم؛ مثلاً این که معلم در داستان شاخص «مادر بزرگ پیام مرده»، از قراردادن دستش در جریان باد و از طبلهشدن پوستش لذت میبرد، بی آنکه خود را به دل خطر بزند؛ مقایسه کنید با بادی که در گندم زار میافتد و گندمها را خم و راست میکند.به طور کلی در اکثر داستانها گرایشی به تجربهگرایی در فرم دیده میشود؛ برای نمونه تقطیع داستانهای موازی و ساختن کلاژی از آن تکهها، بیآن که برای ایجاد بستر انتقال سهل از یک صحنه به صحنه دیگر، نگران ایجاد حلقههای عاطفی -حسی باشد.
در آخر نیز باید گفت که در اولین مواجهه با داستانهای تیمور آقامحمدی درمییابیم که با نویسندهای صبور و نگاهی دقیق روبهرو هستیم؛ نویسندهای که بدون دست و پا زدن در میان داستان و عوامل سازنده آن، با خونسردی و آرامش، بیش از آنکه حرف بزند، خواننده را به صحنه میکشاند.