0

در محضر صبح

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

در محضر صبح
شنبه 12 دی 1394  7:48 AM

 
غلامعلی حداد عادل 
رئیس فرهنگستان زبان و ادب فارسی به تازگی در واکنش به آلودگی بی سابقه هوا در تهران و دیگر کلان شهرها شعری سروده است.
 
 باران ببار بر من و شهر و دیار من
باران ببار بر من و باغ و بهار من
باران بشوی دود و دم از آسمان شهر
باران ببر غبار غم از روزگار من
باران چرا ز خانه ما پا کشیده ای
ای یار بی تکلف پیرار و پار من
دیری سـت دور مانده‌ام از چکه چکه ات
باز آی و ساعتی بنشین در کنار من
باران به چشم روشنی من نیامدی
کی می رسد به سر این انتظار من
باران مهربان ز چه نامهربان شدی
آبی بزن به جان و دل پر شرار من
مُردم بدان امید که آیی به دیدنم
«ای وای بر من و دل امیدوار من»
باران مرا ز قحطی دیرینه وا رهان
بشکن طلسم تشنگی ناگوار من
باران نشسته ام که ببینم چه می کنی
با خوشه‌های تشنه لب کشتزار من
وارونگی است قسمت این بخت واژگون
آلودگی‌سـت دغدغه و خار خار من
باران شب فروز سحر زاد من ببار
ای چلچراغ روشن شب‌های تار من
ای آن که در لطافت طبعت خلاف نیست
ای میهمان ساده دل بردبار من
ای باد اگر نیایی و باران نیاوری
بر باد می‌رود هنر و ابتکار من
مَردُم در انتظار، طبیعت در انتظار
این است شرح قصه شهر و دیار من
 
فخرالدین عراقی
من مست می عشقم هشیار نخواهم شد
وز خواب خوش مستی بیدار نخواهم شد
امروز چنان مستم از باده ی دوشینه
تا روز قیامت هم هشیار نخواهم شد
تا هست ز نیک و بد در کیسه ی من نقدی
در کوی جوانمردان عیار نخواهم شد
آن رفت که می‌رفتم در صومعه هر باری
جز بر در میخانه این بار نخواهم شد
از توبه و قرایی بیزار شدم، لیکن
از رندی و قلاشی بیزار نخواهم شد
از دوست به هر خشمی آزرده نخواهم گشت
وز یار به هر زخمی افگار نخواهم شد
چون یار من او باشد، بی‌یار نخواهم ماند
چون غم خورم او باشد غم‌خوار نخواهم شد
تا دلبرم او باشد دل بر دگری ننهم
تا غم خورم او باشد غمخوار نخواهم شد
چون ساخته ی دردم در حلقه نیارامم
چون سوخته ی عشقم در نار نخواهم شد
تا هست عراقی را در درگه او باری
بر درگه این و آن بسیار نخواهم شد
 
فاضل نظری
دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت
خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی‌ام را شب طوفانی گرداب گرفت
در قنوتم ز خدا«عقل» طلب می‌کردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت
نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می ناب گرفت
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می‌شود از حافظه آب گرفت؟!
 
سعید بیابانکی
غم درون سینه ام یکباره شور انداخته است
کودکی سنگی در این حوض بلور  انداخته است
کاش با ته جرعه ای جان مرا روشن کند
او که در پستو شراب از جنس نور انداخته است
مثل مینا گرچه دست افشان به بزمش بوده ام
او مرا لاجرعه نوشیده است و دور انداخته است
من کجا کی می رسد دستم به آن بالا بلند
او که دوشش کوه ها را از غرور انداخته است
شب به قصد صید تنها سکه ی این آسمان
هفت جای کهکشان رندانه تور انداخته است
با تنی آکنده از زخم و دلی لبریز داغ
زندگی ما را میان آب سور انداخته است
بشکند دستی که خورشید فروزان مرا 
چیده است از آسمان و در تنور  انداخته است.
 
نجمه زارع
لکنت شعر و پریشانی و جنجال دلم
چه بگویم که کمی خوب شود حال دلم
کاش می‌شد که شما نیز خبردار شوید
لحظه‌ای از من  و     از دردِ کهنسال دلم
از سرم آب گذشته‌ست مهم نیست اگر
غم دنیای شما نیز شود مالِ دلم
عاشق نان و زمین نیستم این را حتما
بنویسید به دفترچه‌ی اعمال دلم
آه ! یک عالمه حرف است که باید بزنم
ولی انگار زبانم شده پامال دلم
مردم شهر ! خداحافظتان من رفتم
کسی از کوچه‌ی غم آمده دنبال دلم......

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها