تجدید نظر
یک شنبه 15 آذر 1394 2:42 PM
با دلو از چاه آب کشیده بود و دست و پایش را میشست. جلو رفتم و پرسیدم:
- کارت تمام شد؟
- آری، تمام تمام. حالا، پول مرا چه کسی میدهد؟ تو یا صاحب خانه؟
- من خدمتگزارم. وقتی که سرورم آمد، پولت را میدهد. راستی با دستمزدت چه کار میکنی؟ میخواهی پسانداز نمایی یا همه را خرج میکنی؟
- نمیدانم. هنوز تصمیم نگرفتهام. شاید نیمی از آن را پارچه بخرم تا همسرم برای بچهها لباس بدوزد، نصفهی دیگر را هم خرما.
- آن همه خرما به چه دردت میخورد؟ میخوری؟
- نه، شاید شراب درست کنم و بفروشم.
- شراب بسازی؟!
- آری!
از شنیدن حرف کارگر، لبهایم را ورچیدم و با ناراحتی سرم را برگرداندم. در همین لحظه امام علی النقی علیهالسلام وارد شد. چهرهاش نشان میداد که بسیار ناراحت است.
به داخل اتاق رفت و صدایم کرد. محضرش رفتم. چهار صد درهم داد و فرمود: - این را به او بده و بگو زود از این جا برود.- ولی آقا! او تصمیم دارد که...
- خودم میدانم. او برای من کار کرده و این مبلغ، حق او است. میتواند در هر راهی که دلش میخواهد، خرج کند. از قبول من به او بگو که با دویست درهم پارچه بخرد، ولی نسبت به دویست درهم باقی مانده، در تصمیمش تجدید نظر کند و از خدا بترسد.
پولها را گرفتم و نزد مرد برگشتم و پیام امام را به او رساندم. گفت:
- ای خبر چین! چرا به او گفتی؟
- من چیزی نگفتم.
- اگر تو نگفتی، چگونه از تصمیم من با خبر شد؟
- وای بر تو! او امام است و همه چیز را میداند. فکر میکنی از درون من و تو بیخبر است؟
- اگر میداند، چرا پول داد؟
- چون حق تو است. برایش کار کردهای، ولی اگر کاری را که گفتی بکنی، ضررش را میبینی! مرد به گریه افتاد و گفت:
- مقبل! من خجالت میکشم از او عذر خواهی کنم، اما تو به ایشان بگو: به خدا سوگند میخورم که تا حال نه شراب ساختهام و نه نوشیدهام. پولها را برداشت و با دیدهای گریان از خانهی امام خارج شد. وقتی در را بست، گفتم: - ای بیچاره! چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی؟! [1] .
پی نوشت ها:
[1] دلایل الامامه، ص 220 - 221.
منبع: حیات پاکان: داستانهایی از زندگی امام هادی؛ مهدی محدثی؛ بوستان کتاب چاپ دوم 1385.