هـارون در ايـن ايـام يـك مـجـلس (تمام عيار طاغوتى در كاخ خود) ترتيب داد كه بسيارى از رجال
كشورى و لشكرى در آن شركت كرده بودند، به آنان رو كرد و چنين گفت :
((اى مـردم ! فـضـل بـن يـحيى (در مورد كشتن موسى بن جعفر) از فرمان من سرپيچى كرده
است ، من مى خواهم او را لعنت كنم ، شما نيز همصدا با من ، او را لعنت كنيد)).
هـمـه حـاضـران در مـجـلس فـريـاد زدنـد:((لعـنـت بـر فـضل بن يحيى ))، فرياد لعنت آنان ، در و ديوار
كاخ هارون را به لرزه درآورد، اين خبر بـه يـحـيـى بـن خالد برمكى ، پدر فضل رسيد، فورا با شتاب ،
خود را به كاخ هارون رسـانـد و از در مخصوص ،غير از در همگانى ،واردكاخ شد و از پشت سر
هارون به طورى كه او نفهمد،نزد هارون آمد و به هارون گفت : استدعا دارم به عرض من توجّه
فرماييد.
هـارون در حـال نـاراحـتـى و خـشـم ، گـوش فـراداد، يـحـيـى گـفـت : فـضل يك جوان تازه كار است
(كه نتوانسته فرمان تو را اجرا سازد) من به جاى او جبران مى كنم و فرمان تو را اجرا مى نمايم .
هارون از اين سخن برافروخته و شادمان شد و به مردم روكرد و گفت :
فـضـل بـن يـحـيى در موردى از فرمان من سر باز زد و من او را لعنت كردم ، اينك او توبه كرده و به
فرمان من بازگشته است ، پس او را دوست بداريد!)).
هـمـه حـاضـران گـفـتـند: ما هركس تو را دوست دارد، دوست مى داريم و با هركس كه با تو
دشمنى كند دشمن هستيم ، اينك ما فضل را دوست داريم .
يـحـيى بن خالد، پس از اين ماجرا، با عجله به بغداد آمد، مردم از ورود شتابزده يحيى (از رِقـّه ) بـه
بـغـداد، هـراسـان شدند و هركس در اين باره سخنى مى گفت (و بازار شايعات رواج يـافت ) ولى
يحيى خود وانمود كرد كه براى تنظيم امور شهر و رسيدگى به كار كـارگـزاران و فـرمـانـداران آمـده
اسـت و در اين مورد خود را به بعضى از اينگونه كارها سرگرم كرد كه سخنش را درست جلوه دهد.
سـپـس ((سـنـدى بـن شـاهـك )) (جـلاّد بـى رحـم ) را طـلبـيـد و در مـورد قـتـل امـام كـاظم (عليه
السلام ) به او فرمان داد و او از فرمان يحيى اطاعت كرد و تصميم بر كشتن امام موسى بن جعفر
(عليه السلام ) گرفت به اين ترتيب كه : زهرى به غذاى امام كاظم (عليه السلام ) ريخت و آن را
نزد آن حضرت گذاشت .
و بعضى گويند: او زهر را در ميان چند دانه خرما وارد نمود و نزد آن حضرت گذارد.
وقـتـى كـه امـام كاظم (عليه السلام ) از آن غذا خورد، طولى نكشيد كه آثار زهر را در خود
احـساس كرد. پس از آن ، آن بزرگوار سه روز در حالت دشوارى و ناراحتى بسر برد و در روز سوّم
جان به جان آفرين تسليم نمود (و شهد شهادت نوشيد).
ظاهر سازى سندى بن شاهك
پـس از شـهـادت امـام مـوسى بن جعفر (عليه السلام ) به دستور مخفيانه دستگاه طاغوتى
هـارون ، سـنـدى بـن شـاهـك ، جـمـعـى از فـقـهـا و بـزرگـان و رجال بغداد را كه در ميانشان
((هيثم بن عدى )) نيز بود، نزد جنازه حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام ) آورد، آنان به بدن
امام كاظم (عليه السلام ) نگاه كردند، اثرى از زخم و خـراش و آثـار خـفـگـى در آن نديدند و سندى
بن شاهك از همه آنان گواهى گرفت كه امام كاظم (عليه السلام ) به مرگ طبيعى از دنيا رفته
است و آنان نيز اين گواهى را دادند.
سـپـس جـنـازه امـام را از زنـدان بـيـرون آورده و كـنـار جسر بغداد نهادند و اعلام كردند: اين موسى
بن جعفر (عليه السلام ) است كه از دنيا رفته ، بياييد به جنازه اش نگاه كنيد.
مـردم ، گـروه گـروه مـى آمـدند و با دقّت به صورت آن بزرگوار نگاه مى كردند و مى ديدند كه از دنيا
رفته است .
گـروهـى بودند كه در زمان زنده بودن امام كاظم (عليه السلام ) اعتقاد داشتند كه او همان ((قائم
منتظر)) است و زندانى شدن او را، همان غيبتى مى دانستند كه از خصوصيّات حضرت قائم (عليه
السلام ) است .
يحيى بن خالد دستور داد تا جار بكشند كه موسى بن جعفر (عليه السلام ) مرده است و اين
جنازه اوست كه رافضيان مى پندارند او قائم منتظر است و نمى ميرد، بياييد به جنازه اش بنگريد.
مردم آمدند و او را ديدند كه از دنيا رفته است .