پاسخ به:Short story.............داستان دختر نابینا
دوشنبه 23 آذر 1394 3:18 PM
داستان دختر نابینا
There was a blind girl who hated herself just because she was blind. She hated everyone, except her loving boyfriend. He was always there for her. She said that if she could only see the world, she would marry her boyfriend. One day, someone donated a pair of eyes to her and then she could see everything, including her boyfriend. Her boyfriend asked her, “now that you can see the world, will you marry me?”
The girl was shocked when she saw that her boyfriend was blind too, and refused to marry him. Her boyfriend walked away in tears, and later wrote a letter to her saying:
“Just take care of my eyes dear.”
دختر نابینایی بود که فقط برای اینکه نابینا بود از خودش متنفر بود. او از همه به جز نامزد مهربانش بدش میآمد. او همیشه کنار دختر بود و به او کمک میکرد. دختر گفت که اگر فقط میتوانست روزی دنیا را ببیند، با نامزد ازدواج میکرد. یک روز کسی یک جفت چشم به او اهدا کرد و بعد دختر توانست همه چیز را ببیند. نامزدش از او پرسید: “حالا با من ازدواج میکنی؟” دختر وقتی پسر را دید بسیار شوکه شد چرا که پسر هم نابینا بود و دختر از ازدواج با او امتناع کرد. پسر با پشمان گریان دختر را ترک کرد و نامه ای برایش گذاشت.
” عزیزم فقط از چشمانم مراقبت کن”
This is how human brain changes when the status changed. Only few remember what life was before, and who’s always been there even in the most painful situations.
وقتی که دیدگاه انسان تغییر میکند، شرایط تغییر میکند. فقط به یاذ داشته باشید که زندگی قبلا چگونه بوده است و چه کسانی حتی در شرایط سخت کنار شما بوده اند.
دلم به مستحبی خوش است که جوابش واجب است:
السلام علیک یا بقیة الله فی ارضه