تاپیک نمونه
یک شنبه 19 مهر 1394 6:07 PM
پاهای نحیف و کوچکم تاب ندارد
از درد دو چشم خسته ام خواب ندارد
روزی که تورفتی پدرم گفت:رقیه
دیگر شب غمهای تو مهتاب ندارد
بودی تو همیشه باعث امید اما
حالا چه شده مشکت عمو آب ندارد
فرق سر تو چرا شده شبیه حیدر
اینجا که مثال کوفه محراب ندارد
انگار که خوابیده به روی نی سر تو
بیدار بشو که عمه جلباب ندارد
آغوش گرفتم سر بابای خودم را
چون من صدفی این گهر ناب ندارد
با حادثه ها رقیه ات بزرگ گشته
این سن که کسی اینهمه القاب ندارد