0

حاج جواد صباغ و معجزه عسکریین

 
haj114
haj114
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : آبان 1391 
تعداد پست ها : 3991

حاج جواد صباغ و معجزه عسکریین
سه شنبه 3 شهریور 1394  10:52 AM

حاج جواد صباغ و معجزه عسکریین
حاج جواد صباغ که از تجار معتبر و ثقه و معتمد بود، در سامرا سر کار تعمیر روضه‏ی متبرکه عسکریین علیهماالسلام در سرداب مقدس بود. از جانب جعفر قلی خان خوئی در سنه 1210 - که حقیر به عزم زیارت بیت الله الحرام به آن حدود مشرف شده بودم به زیارت سامرا رفتم - او در آنجا بود. وی حکایت کرد که سید علی نامی بود که سابق بر این از جانب وزیر بغداد حاکم سامرا بود. حقیر او را در سنه 1205 که مشرف شده بودم دیدم، وی گفت: از زوار عجم وجهی که برای هر نفری یک ریال بود می‏گرفت و ایشان را رخصت زیارت و دخول در روضه می‏داد و برای امتیاز وجه دادگان و ندادگان مهری داشت که بر ساق پای افراد می‏زد که برای دفعات‏ دیگر که داخل روضه می‏شوند، نشانه باشد. روزی بر در صحن مقدس نشسته بود؛ سه نفر ملازم او هم همراهش بودند و چوب بلندی در پیش خود نهاده و قافله زوار از عجم که وارد می‏شد، پای هر یک از زوار را مهر می‏کرد و وجه را می‏گرفت و رخصت دخول می‏داد. 
جوانی از اخیار عجم آمد و عیال او نیز همراه او بود. وی از جمله اهل شرف و ناموس و حیا و جمال بود. آن جوان دو ریال داد. سید علی ساق پای آن جوان را مهر کرد و گفت: آن زن نیز بیاید تا ساق پای او را مهر کنم. جوان گفت: این زن هر دفعه یک ریال می‏دهد و می‏گذرد. دیگر مهر را لازم نیست. سید علی گفت: ای رافضی بی‏دین! عصبیت و غیرت می‏کنی که ساق پای زن تو را ببینم؟ جوان گفت: اگر در میان این جمعیت مردم غیرت کنم، کار غلطی نکرده‏ام. سید علی گفت: ممکن نیست، تا ساق پای او را مهر نکنم اذن دخول ندهم. آن جوان دست زن را گرفت و گفت: اگر زیارت است همین قدر هم کافی است. وقتی خواست مراجعت کند، سید علی شقی گفت: ای رافضی! گفته‏ی من بر تو گران آمد؟ وقتی زن می‏خواست برود، سر چوبی بر شکم او زد. زن به زمین افتاد و لباس او کنار رفت و بدن او نمایان شد. 
آن جوان دست زن را گرفت و بلند کرد و رو به روضه مقدسه عرض کرد: اگر شما بپسندید بر من نیز گوارا است. آن گاه به منزل خود مراجعت نمود. حاج جواد گوید: من در خانه بودم. سه - یا چهار - ساعت بعد کسی به نزد من آمد و گفت: که مادر سید علی تو را می‏خواهد. من روانه شدم، دو سه نفر دیگر هم آمدند. من زود خود را به خانه او رساندم. دیدم سید علی مثل مار زخم خورده بر زمین می‏غلتد و از درد دل داد می‏زند و خانواده‏اش دور او جمع شده‏اند، وقتی مرا دیدند، مادر، زن و دخترانش گریه‏کنان بر پای من افتادند، که برو آن جوان را راضی کن. سید علی داد می‏زد: خدا! غلط کردم و بد کردم. من پیش آن جوان رفتم و خواهش دعا کردم که از جرم سید علی بگذرد. گفت: من از او گذشتم، اما کو آن دل شکسته و آن حالت من؟! من برگشتم، مغرب بود، برای نماز مغرب و عشاء به روضه عسکریین علیهماالسلام آمدم. دیدم مادر، زن، دختران و خواهران سید علی سرهای خود را برهنه کرده و گیسوهای خود را بر ضریح مقدس بسته و دخیل آن بزرگوار شده‏اند و فریاد سید علی از خانه‏ی او به روضه می‏رسید. بستگان او به خانه رفتند ولی آن شقی مرده بود. او را غسل دادند و چون کلیدهای روضه و رواق به جهت مصالح تعمیر و آلات آن در دست من بود، از من خواهش کردند که تابوت او را در رواق گذارده، چون صبح شود در آنجا دفن نمایند. من اجازه دادم و جنازه را در آنجا گذاردند و من اطراف رواق را چنان که متعارف است، ملاحظه کردم که مبادا کسی پنهان شده باشد و چیزی از روضه مفقود شود آن گاه درب را قفل کرده و کلیدها را برداشتم و رفتم. 
سحرگاهان، آمدم و به خدمه گفتم: شمع‏ها را افروخته، در رواق را گشودند، ناگاه سگ سیاهی را دیدم که از رواق بیرون دوید و رفت. من خشمناک شدم. به یکی از خدام گفتم: چرا اول شب رواق را به خوبی نگشته‏اید؟ گفتند: ما دقت کردیم، هیچ چیزی در رواق نبود. وقتی روز شد خانواده‏ی سید علی آمدند تا جنازه‏ی او را برداشته و دفنش کنند، دیدند کفن خالی در تابوت است و هیچ چیز دیگری در آنجا نیست. [1] . 

پی نوشت ها:
[1] خزائن مرحوم نراقی: ص 392. 

 

تشکرات از این پست
nazaninfatemeh
دسترسی سریع به انجمن ها