الف: در ایام متوکل زنی ادعا میکرد که من زینب، دختر فاطمهی زهرا علیهالسلام هستم. متوکل گفت: از آن زمان تا به حال سالها گذشته و تو جوانی! وی گفت: پیامبر دست بر سر من کشیده است و هر 40 سال جوانی بر من برمیگردد.
متوکل مشایخ ابوطالب و فرزندان عباس را جمع کرد، همه گفتند: او دروغ میگوید و ابنالرضا امام هادی علیهالسلام را بیاورید تا ادعای او را باطل کند. امام علیهالسلام حاضر شد و به او فرمود: گوشت فرزندان فاطمه بر حیوانات درنده حرام است. سپس به متوکل گفت: اگر راست میگوید، او را پیش حیوانات درنده بفرست. آن زن خودداری کرد، لیکن حضرت وارد باغی شد که درندگان در آن بودند. مردم دیدند تمام شیران و حیوانات درنده در برابر حضرت خضوع میکنند. حضرت بیرون آمد و دستور داد، آن زن به باغ برود وی بسیار ترسید و گفت: من به دروغ ادعا کردم.
فقر و بیچارگی سبب چنین ادعایی شد. متوکل قصد کشتن او را داشت مادرش آن زن را شفاعت کرد. [1] .
ب: گروهی از بدخواهان به متوکل گفتند: امام هادی علیهالسلام آیات شریفهی (و یعض الظالم علی یدیه یقول یا لیتنی اتخذت مع الرسول سبیلا یا ویلتا لم أتخذ فلانا خلیلا)، که حکایت از پشیمانی شخص ستمگر در قیامت را دارد، به عمر و ابوبکر تفسیر میکند. متوکل به آن افراد گفت: چگونه باید با امام هادی علیهالسلام برخورد شود؟ آنان گفتند: مجلسی تشکیل بده و شیعه و سنی را دعوت کن. آنگاه از امام هادی نیز دعوت کن و از او بخواه تا این دو آیه را تفسیر کند. وقتی مجلس را تشکیل داد و از امام علیهالسلام از تفسیر دو آیه پرسید؛ امام علیهالسلام بیدرنگ فرمود: آنان دو مردی هستند که خداوند در این دو آیه نام آنها را با کنایه ذکر کرده، نه با صراحت و خداوند با پوشیدن نامشان بر آنان منت نهاده، لیکن رئیس مؤمنان دوست دارد چیزی را که خداوند پوشانده، آشکار کند. متوکل گفت: نه، دوست ندارم. به این ترتیب توطئهی بدخواهان و متوکل خنثی شد و امام با کمال سرافرازی از مجلس بیرون رفت. [2] .
پی نوشت ها:
[1] بحار، ج 50، ص 149.
[2] بحار، ج 50، ص 214.