خاطرات کمتر شنیده شده از امام خمینی
جمعه 15 خرداد 1394 6:34 AM
آشنایی امام خمینی با آیت الله شاه آبادی
برای عمامه گذاری یکی از نزدیکان، نزد امام خمینی در جماران رفتیم. ایشان به مناسبت حضور ما، قضیه آشنایی اش با مرحوم پدرم را برای حاضران اینگونه بیان کرد:
گمشده ای داشتم و فقط میرزا محمد شاه آبادی (پسر عموی ما) خبر داشت. روزی مرا در مدرسه فیضیه دید و گفت: گمشده ات در فلان حجره نشسته است. آنجا رفتم و دیدم حاج شیخ عبدالکریم حائری و آقای شاه آبادی در آنجا نشسته اند. وقتی که آقای شاه آبادی از فیضیه بیرون آمد، به دنبال او راه افتادم. مردم سؤالاتی می پرسیدند و ایشان جواب علمی می داد. به ایشان گفتم: مردم و کسبه این صحبتهای شما را متوجه نمی شوند. جواب داد: بگذار این کفریات به گوش اینها هم بخورد.
در گذر خان از ایشان خواستم تا برایم درس فلسفه بگوید. قبول نکرد و من اصرار می کردم. تا اینکه در گذر جدا پذیرفت. اما گفتم: درس عرفان می خواهم. (ظاهرا امام درس فلسفه را برای زمینه چینی عرفان مطرح کرده است) ایشان نپذیرفت. اصرار من تا منزل وی در محله عشقعلی ادامه پیدا کرد. آقا تعارف کرد و من داخل خانه شدم و ناهار هم در آنجا ماندم و به آقای شاه آبادی قبولاندم که عرفان بگوید.
درس عرفان ایشان شروع شد و افراد دیگر نیز حاضر می شدند اما شاگرد ثابت، من بودم. حتی هفته ای یکی دو شب که در مسجد برای بازاریها صحبت می کرد، حاضر می شدم و مطالب ایشان را می نوشتم.
علاقه امام خمینی به آیت الله شاه آبادی
زمانی که پدرم به تهران رفت، حضرت امام در تهران ازدواج کرد و در دوران عقدبستگی وقتی که به تهران می رفت، با پدر ما دیدار می کرد. یک بار آقای ثقفی ـ پدر خانم حضرت امام ـ به من گفت: به
آقای خمینی گفتم: تو برای شاه آبادی بازی به تهران می آیی نه برای نامزدبازی.
اخلاص و تواضع آیت الله شاه آبادی
امام خمینی برایم گفت: زمانی که ما نزد پدر شما فصوص می خواندیم، شخصی از ایشان درخواست تدریس کتاب صمدیه (یا سیوطی) ـ پایین ترین کتابهای درسی حوزه ـ را کرده بود. آیت الله شاه آبادی هم به او درس می گفت. چنین درسی در شأن ایشان نبود. ما از آقای شاه آبادی خواستیم که آن درس را ادامه ندهد؛ اما راضی نشد و گفت: شخصی از من درخواستی کرده و من هم وقت دارم. از آن طلبه خواستیم که دیگر در درس شرکت نکند تا تعطیل شود. طلبه قبول نکرد تا اینکه به زور نگذاشتیم درس را ادامه دهد و تعطیل شد.
انقلاب اسلامی و پیشگویی آیت الله شاه آبادی
در زمان تبعید امام خمینی به ترکیه، خواب دیدم جنگی سخت و طولانی در جنوب ایران با کشوری دیگر و با کشتار فراوان در گرفت. نخلها شکسته بود و یکی از بستگان ما به نام حبیب الله شهید شد. لشکر ما به فرماندهی امام حسین(ع) سرانجام پیروز شد. نزد امام(ع) رفتم و در حالی که حضرت چهارزانو نشسته بود، دستها و زانو را بوسیدم و پیروزی را تبریک گفتم. حضرت تبسم کرد اما او را خوشحال ندیدم. سپس از خواب بیدار شدم.
امام خمینی از ترکیه به نجف آمد و پس از چند سال، در منزل امام، سخنی پیش آمد که به یاد آن خواب افتادم. وقتی آن را برای امام بیان کردم، ایشان گفت: لاحول ولاقوة الا بالله.
از این رفتار امام، حس کردم که باید امری مهم در بین باشد. از ایشان توضیح خواستم اما چیزی نگفت. بعد از اصرار زیاد، فرمود: چنین چیزهایی محقق می شود. باز هم توضیح خواستم. ایشان گفت: می گویم به شرطی که تا زنده ام به کسی نگویی. این تخطیط (برنامه، نقشه) را پدر شما برای ما کشیده و چنین جنگی پیش خواهد آمد و ما پیروز می شویم.
سالها از این قضیه گذشت و آن را فراموش کردم. سال ۵۹ که جنگ ایران و عراق شروع شد، ما کمکهای مردمی را به جبهه بردیم. وقتی نگاهم به نخلهای شکسته افتاد، به یاد آن خواب افتادم.
در این جنگ چند تن از بستگان ما از جمله برادرم شهید شدند، اما خویشاوند ما به نام حبیب الله شهید نشد. ما آن را به معنای لغوی تعبیر کردیم و آن افرادی که شهید شدند حبیب خدا بودند.
khatteemam.ir