این زنان فراموش نمیشوند
یک شنبه 13 اردیبهشت 1394 6:36 PM
به گزارش پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس به نقل از خبرگزاری ایسنا، زنان جمهوری اسلامی ایران تاکنون پا به همه عرصههای سیاسی، فرهنگی، حماسی و تربیتی نهادهاند تا با رهنمودهای امام(ره) و مقام معظم رهبری، «مام» ایران باشند. ایرانی که برای ماندگار و مانا شدن 7000 شهیده زن از تبار «فاطمه(س)» و «زینب (س)» را دارد و هر کدام در نقش مادر، همسر، خواهر، رزمنده و امدادگر یک پشتوانه به شمار میآیند. به همین مناسبت مروری داریم بر زندگی و فعالیتهای تعدادی از این شیرزنان.
با آغاز جنگ، زهرا حسینی که در آن هنگام دختری 17 ساله بود، خود را در وسط ماجرا یافت. همین که اعلام کردند پیکرهای شهدا در گورستان روی زمین مانده است، به یاری غسالان شتافت و با شهامت و مقاومت روحی کمنظیری در کار غسل و کفن و دفن شرکت کرد. به کارکنان گورستان غذا رساند، مردم را برای این کار بسیج کرد، امدادگری آموخت و در هر کاری که پیش میآمد، از امدادگری، زخمبندی، حمل مجروحان، تعمیر و آمادهسازی اسلحه، پخت و پز و توزیع امکانات فعالیت داشت. تنها هدفش این بود که مفید باشد و به مردم خدمتی بکند. پدر و برادرش در جنگ خرمشهر شهید شدند و او با دست خود آنها را دفن کرد. خواهر کوچکترش را در کارها شرکت داد. در جریان دفاع از خرمشهر مجروح شد و ترکشی در نخاع او جای گرفت که پس از آن همیشه با اوست و ناگزیر از تحمل عوارض آن است. با این حال، او از پای ننشست و پیوسته کوشید تا در خدمت جبهه و جنگ یا مردم جنگزده باشد.
گزارش حسینی از جنگ بینظیر است و به هیچ یک از کتابهای متعددی که ایرانیان و خارجیان درباره جنگ نوشتهاند، شباهتی ندارد. ممکن است برخی خوانندگان با مطالب بیان شده توسط حسینی مخالف باشند و حتی او را دختری عامی بدانند که طوطیوار چیزهایی را باور کرده است و تکرار میکند. ولی باید مغرض باشند که درباره گزارش او از وقایع تردید کنند. این گزارش حقیقی و دست اول از سبعیت از یک طرف و مظلومیت و بیپناهی از طرف دیگر است و در آن، چنان صحنههایی از ایثار و شور ایمان به چشم میخورد که قلب را میلرزاند.
«سیده طاهره هاشمی» یکی دیگر از همین بانوان است که در 14 سالگی به شهادت رسیده است. او یکم خردادماه سال 1346 در شهرستان آمل و در روستای شهیدآباد (شهربانو محله) متولد شد. این سیده با وجود سن کم، نبوغ و ذوق سرشار هنری در آفرینش آثار نوشتاری و تجسمی داشته است.
به گفته دوستان شهیده هاشمی، او دختری صبور و از خودگذشته بوده است ولی در عین حال همواره نظر انتقادی خود را با صراحت با معلمانش در میان میگذاشت و ترسی از بیان حقایق نداشته است.
در جریان پیروزی انقلاب، طاهره با اینکه بیش از 10 سال نداشت همواره چون سایر اقشار مردم با خانواده خود در بیشتر تظاهرات شرکت میکرد. پس از پیروزی انقلاب با پیوستن به انجمن اسلامی مدرسه و انجمن اسلامی شهید محله در تداوم انقلاب اسلامی کوشید و سعی داشت دوستان و آشنایان خود را با اسلام آشنا سازد و خود نیز آنچه را میگفت عمل میکرد. روزهای دوشنبه و پنجشنبه هرهفته روزه میگرفت.
هاشمی ششم بهمن ماه 1360 درحالی که برای رزمندگان اسلام که مشغول مبارزه با ضدانقلاب بودند مشغول جمعآوری دارو و غذا بود مورد اصابت گلوله عناصر ضدانقلاب قرار گرفت و شهید شد
از دیگر زنان شهیده که در راه اعتلای کشورمان به شهادت رسیده است میتوان به شهیده «نسرین افضل» اشاره کرد. او در سال 1338 در شیراز متولد شد و روزها و سالهای شیرین کودکی را به عطر رأفت و عطوفت مادری نیکروش و به همت و اهتمام پدری مخلص و متدین گذراند. سپس در مدارس شیراز، تحصیلات دورههای ابتدایی و راهنمایی را به پایان رساند و به برکت و بهرهگیری از معارف و تعالیم عالیه اسلامی، زندگی عزتمندانه و شرافتمندانه خود را ادامه داد و حجب و نجابت، زیور و زینت جانش شد و با ادای فریضههایی چون نماز و روزه، روح و روانش را نشاط بخشید.
نسرین با ورود به دبیرستان، بر بسیاری از نابسامانیها در رژیم شاه، خردمندانه اعتراض کرد و بر نامشروع بودن حکومت وقت خروش برداشت تا آنجا که یک بار نیروهای امنیتی او را تحت تعقیب قرار دادند.
با معدل 18 موفق به اخذ دیپلم شد. وی با روحی سرشار از پیوستگی به درگاه احدیت، کمر به خدمت خلق خدا بست و قدرت خویش را صرف خدمت در کمیته امداد، کمیته انقلاب اسلامی، سپاه و جهاد سازندگی کرد. مطلوب خود را در جهادسازندگی یافت و با خدمت به محرومترین قشر جامعه، به دنبال کسب قرب به پروردگار بود.
در نخستین تلاشهایش، به عنوان جهادگر در یکی از روستاهای مجاور شیراز (روستای دودج) برای زنان و دختران جوان آن دیار به برگزاری کلاسهای فرهنگی همت گماشت و آنان را با اصول و معارف انسانساز اسلام مأنوس و مألوف کرد. سپس فعالیتش را در روستای «دشمن زیاری» ادامه داد و در منطقه «فراشبند» از توابع استان فارس به برگزاری نمایشگاه عکس و کتاب مبادرت ورزید.
در آغاز سال 1360، نسرین از فقر فرهنگی شدید کردستان آگاه شد و با برادرش احمد افضل (مفقودالاثر) در مورد رفتن به آنجا مشورت کرد و در همان زمان بود که جهاد اعلام کرد که در جهت رشد هرچه بیشتر فرهنگی به بانوان در کردستان احتیاج است.
نسرین افضل پس از مشورت با علمای شهر راهی کردستان شد. چیزی نگذشت که گوهر وجود وقف الهی شده نسرین افضل بر همه نمایان شد و همه ارگانها سعی کردند از فضایلش بهره ببرند و افضل تا آنجا که توان داشت ارگانهای ضعیف و مردم محروم آنجا را توان الهی بخشید. حتی وقت استراحت شبانه خویش را در فرمانداری و برای تقسیم کردن کوپنهای مردم مهاباد صرف کرد. بعضی اوقات تا نیمههای شب با وجود خطرهای فراوان آن شهر که چون شهر به تاراج رفته در اختیار ضدانقلاب بود برای آموزگاران متعهد آن دیار جلسه میگذاشت.
در شهریورماه سال 1360 خبر شهادت برادرش را شنید و راهی شیراز شد و مطلع شد برادرش نه تنها به درجه رفیع شهادت نائل آمده که وجود گهربار او به شهیدان مفقودالاثر انقلاب پیوسته است.
با مسئولیت سنگینِ ابلاغ اندیشه شهدا، دیگر بار به مهاباد بازگشت و در جهادسازندگی، بنیاد امور جنگزدگان، فرمانداری، آموزش و پرورش و سپاه پاسداران مجاهدت کرد. حالا او تنها کسی است که برای تصدیگری تبلیغات و انتشارات سپاه در مهاباد لایق است.
مدتی این مسئولیت را میپذیرد و در عین حال به دیگر ارگانها نیز رسیدگی میکند و سپس به خاطر نیاز شدید آموزش و پرورش با سمت معلم تربیتی شروع به کار میکند و با این مسئولیت معلمان را نیز آموزش میدهد و یک دوره از معلمان نهضت سوادآموزی نیز از جمله افرادی بودند که از فضل او بهرهمند میشوند.
در نخستین روزهای بهار سال 1361 با یکی از جوانان مجاهد شاغل در سپاه، ازدواج کرد و تابستان همان سال در شامگاه هنگامی که از مراسمی به منزل باز میگشت سوار خودرویی شد اما در مسیر به کمین عوامل ضدانقلاب افتاد و در آن جمع، تنها، شهیده نسرین افضل مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید.
فرنگیس حیدرپور هم از دیگر شیرزنان کشورمان است. وی درباره اتفاقی که در مهرماه سال 59 رخ داده است میگوید: پس از اشغال قصرشیرین توسط نیروهای عراقی در اوایل مهرماه 59 مزدوران عراقی به سمت گیلانغرب که در 50 کیلومتری جنوب این شهر قرار دارد هجوم آوردند. با اشغال روستای «گور سفید»، من به همراه پدرم و دیگر اهالی روستا بدون اینکه کفشی به پا داشته باشیم یا غذایی با خود برداشته باشیم به طرف ارتفاعات روستای «آوزین» پناه بردیم. نیروهای بعثی با اشغال روستای گورسفید نزدیک به هشت نفر از اقوام مان (از جمله برادر، دایی، عمو، پسردایی، دختردایی، دخترعمو و...) مرا به شهادت رساندند.
مراسم خاکسپاری ساعتها طول کشید. فردای روز اشغال، نرگس حیدرپور به همراه پدرش برای تهیه غذا به داخل روستا بازمیگردند. هنگام ورود، متوجه حضور عراقیها میشوند اما بهدنبال غذا داخل روستا میروند. پس از تهیه غذا، او محض احتیاط «تبری» با خود برمیدارد. در مسیر برگشت، شیرزن گیلانغربی و پدرش با دو نیروی عراقی در محدوده رودخانه آوزین و ارتفاعات مجاور مواجه میشوند.
حیدرپور این لحظه را اینگونه روایت میکند: در موقع این حادثه 18 بهار از عمرم گذشته بود. در همان آغازین روزهای جنگ شاهد شهادت اقوام خود بودم. از آنجا که دچار نگرانیها و ناراحتی شدید ناشی از اشغال کشورم و به شهادت رسیدن عدهای از بستگانم شده بودم، زمانی که با این دو عراقی برخورد کردیم بدون هیچ درنگی با تبر به آنها حملهور شدم. یکی از آنها را به هلاکت رساندم و دیگری را هم که بهشدت ترسیده بود به اسارت گرفتم و با تمام تجهیزاتش ساعتی بعد تحویل رزمندگان اسلام دادم. ۱۸ماه آواره بودیم تا اینکه عراقیها عقبنشینی کردند.
«شهناز حاجیشاه» نخستین زن شهیده خرمشهر است. او در سال 1336 در خرمشهر به دنیا آمد. تحصیلاتش را تا دیپلم ادامه داد. با آغاز جنگ و اشغال خرمشهر، در کنار برادرانش، ناصر و محمد حسین، به دفاع از شهر پرداخت. او به قدری نسبت به تمام اعضای خانواده، پدر و مادر احساس مسئولیت میکرد که فرزند بزرگ خانواده به نظر می رسید. جنگ که آغاز میشود خانواده او به اهواز میروند اما او به همراه برادرانش در شهر میمانند تا از خرمشهر دفاع کنند.
هشتم مهرماه سال 1359 از شیراز کامیونی میرسد که بار آورده بود و میخواست آنها را در مکتب خالی کند. دخترها منتظر آمدن مردها نمیشوند و خودشان دست به کار میشوند. مشغول کار بودند که دیدند سر فلکه گلفروشی، عراقیها خانه سمت چپ خیابان را با خمپاره زدند. شهناز و دوستش شهناز محمدی همراه بقیه به طرف خانه میدوند تا اگر زنی در آنجا هست، او را بیرون بیاورند که خمپارهای بین آن دو به زمین میخورد و منفجر میشود. ترکش مستقیما به قلب شهناز اصابت کرده و او را همان جا شهید کرد.
شهیده ناهید فاتحی کرجو در چهارمین روز از تیرماه سال 1344 در شهر سنندج به دنیا آمد. پدرش «محمد» از پرسنل ژاندارمری بود و مادرش «سیدهزینب».
مهربان، مسئولیتپذیر و شجاع بود و در دامن پرمعرفت و عفت مادر، با بزرگ شدن جسم، روح معنوی خود را هم پرورش میداد. عشق به عبادت در سنین کم از ویژگیهای منحصر به فرد ناهید بود. آن قدر در محراب عبادت با خدا راز و نیاز میکرد و لذت میبرد که به پدرش گفت: «اگر از چیزی ناراحت و دلتنگ باشم و گریه کنم، چشمانم سرخ میشود و سرم درد میگیرد اما وقتی با خدا راز و نیاز و گریه میکنم، نه خستهام و نه سردرد و ناراحتی جسمی احساس میکنم، بلکه تازه سبکتر و آرامتر میشوم.»
با شروع حرکتهای انقلابی مردم ایران، ناهید هم به سیل خروشان انقلابیون پیوست و با شرکت در راهپیماییهای ضدطاغوت، در جرگه دختران مبارز کردستان قرار گرفت. روزی با دوستانش به قصد شرکت در تظاهرات علیه رژیم شاه به خیابانهای اصلی شهر رفت. لحظاتی از شروع این خیزش مردمی نگذشته بود که ماموران شاه به مردم حمله کردند. آنها ناهید را هم شناسایی کرده بودند و قصد دستگیری او را داشتند که با کمک مردم از چنگال دژخیمان فرار کرد. برادرش میگوید: «آن شب ناهید از درد نمیتوانست درست روی پایش بایستد، پشتش بر اثر ضربات ناشی از اصابت باطوم کبود شده بود.»
بعد از پیروزی انقلاب اسلامی و شروع شرارتهای ضدانقلاب در مناطق مختلف کردستان، ناهید که تازه پا به دوران نوجوانی گذاشته بود، همکاریاش را با ارتش و سپاه آغاز کرد. شروع این همکاری، خشم ضدانقلاب به خصوص گروهک «کومله» را که زخم خورده فعالیتهای انقلابی این نوجوان و سایر دوستانش بود، برانگیخت.
اوایل زمستان سال 1360 بود که ناهید به شدت بیمار شد و برای مداوا به درمانگاهی در میدان مرکزی شهر سنندج مراجعه کرد. چند ساعتی از رفتن ناهید گذشته بود اما از بازگشتش خبری نبود. مادر در خانه نگران و چشمانتظار چشم به «در» دوخته بود تا دختر نوجوانش برگردد.
آن روزها در سنندج امنیت برقرار نبود و این واقعیت، دل مادر را بیشتر میلرزاند. جستجوی خانوادگی با رفتن دختر بزرگ خانواده به سمت درمانگاه شروع شد اما او هم با تمام دلنگرانیها بعد از ساعتها جستجو، خواهر نوجوانش را پیدا نکرد.
خبری از ناهید نبود. انگار که اصلا به درمانگاه نرفته بود. آن وقتها پدر ناهید در جبهه خرمشهر برای آزادی این شهر از چنگال بعثیها میجنگید و مادر شیرزنی که مسئولیت سرپرستی و مدیریت عاطفی خانواده را بر عهده داشت به تنهایی همه جا دنبال دخترش میگشت تا اینکه بالاخره از چند نفر که ناهید را میشناختند و او را آن روز دیده بودند شنید که چهار نفر، ناهید را دوره کرده و به زور سوار مینیبوس کرده و بردهاند. کجا؟ هیچ کسی نمیدانست. چرا کسی معترض ربایندگان نشده بود؟ آیا ناهید کار اشتباهی کرده بود که باید دستگیر میشد آن هم توسط گروهی ناشناس؟
شواهد نشان میداد که این دختر نوجوان با دسیسه گروهی ضدانقلاب به جرم همکاری با سپاه و حمایت از آرمانهای انقلاب اسلامی و ولایتپذیری امام خمینی (ره) ربوده شده است. بعد از ربوده شدن ناهید،خانوادهاش را تهدید میکردند. افراد ناشناس به خانه آنها نامه میفرستادند که «اگر باز هم با سپاه و پیشمرگان و انقلاب همکاری کنید بقیه بچههایتان را هم میکشیم.
چند ماه بعد خبری در شهر پیچید که دختری را در روستاهای کردستان با دستانی بسته و سری تراشیده به جرم اینکه «این جاسوس خمینی است!» میچرخانند. این خبر در مدت کوتاهی همه جا پخش شد و نگرانیهای مادر را به یقین تبدیل کرد. او خود ناهید بود. این ویژگی که برای کومله و ضدانقلاب اتهام بود برای ناهید افتخار محسوب میشد.
یک روستایی دیدههای خود را از آن اتفاق اینگونه تعریف میکند: «آنها سر دختری را تراشیده بودند و او را در روستا میگرداندند. کوملهها به آن دختر نوجوان میگفتند: آزادت نمیکنیم مگر اینکه به خمینی توهین کنی!»
اما بصیرت، ایمان، شجاعت و انگیزههای معنوی توأم با شناخت اهداف انقلاب اسلامی این دختر نوجوان دلیر و شیربچه کردستان را بر آن داشت که جان فدای آرمان کرده و هرگز علیه امام و رهبر خود زبان باز نکند. او سنگینی و درد ناشی از برخورد سنگ با پیکرش را بیشتر تحمل میکرد تا سنگینی حرفی نادرست و قبول کژگوییهای قومی نادان و سفاک صفت درباره امام و آرمانش را.
ناهید تلخی شکسته شدن حریمهای احترام به زنان را به کام جان خرید و هرگز دست از آرمانها و اعتقاداتش برنداشت تا سایرین بتوانند شیرینی زندگی در زیر سایهسار پرچم قدرتمند اسلام را تجربه کنند.
در آن روزگار، مردمان مستضعف روستایی که جرأت حرف زدن علیه ضدانقلاب را نداشتند، بارها و بارها به وضعیت شکنجه وحشیانه این دختر نوجوان اعتراض کردند، اما هیچ گوش شنوا و مرد عملی پیدا نشده بود که ناهید را از چنگال ستم آنها رهایی بخشد.
11 ماه از ربوده شدن ناهید میگذشت که پیکر مجروح و کبودش را با سری شکسته و تراشیده در سنگلاخهای اطراف روستای «هشمیز» پیدا کردند. وقتی پیکر مجروح و بیجان او را به شهر سنندج انتقال دادند مادرش بسیار بیتابی میکرد. او هر چند زنی قوی بود اما چندین بار از هوش رفت.
پیکر صدمه دیده و آغشته به خون ناهید اگرچه دیگر صدایی برای فریاد زدن و جانی برای فدا کردن در راه انقلاب نداشت اما کتابی مصور از ددمنشی ضدانقلاب بود. او همواره حلقومی برای هزاران فریاد مظلومیت و ایستادگی است. زنان آن روز، با دیدن آثار شکنجههای وحشیانه بر بدن ناهید، سر شکسته و تراشیدهاش به ماهیت اصلی ضدانقلاب بیش از پیش پی برده و با ایمان و بصیرتی بیشتر به مبارزه با آنان همت گماشتند.
خانواده شهیده فاتحی کرجو، صلاح ندیدند وی را در سنندج دفن کنند و پیکرش را به تهران منتقل و در قطعه شهدای انقلاب بهشت زهرا (س) تهران دفن کردند.
از دیگر شهدای زن می توان به اسم «فوزیه شیردل» اشاره کرد.
دوم اردیبهشتماه سال 1338متولد شد. پس از اخذ مدرک سوم راهنمایی وارد بهداری شد و پس از گذشت سه سال از خدمت در بهداری شهر کرمانشاه به پاوه منتقل شد و در بیمارستان این شهر به عنوان بهیار ایفای نقش کرد.
سرانجام روز 25 مرداد 1358 در جریان حمله گروهک ضد انقلاب دموکرات به بهداری پاوه و محاصره بهداری، در حالی که شهیده فوزیه شیردل مشغول کمک کردن به یاران شهید دکتر مصطفی چمران برای راهنمایی بالگرد بود، مورد اصابت گلوله قرار میگیرد و پس از گذشت 16 ساعت خونریزی به شهادت میرسد. پیکر این شهیده در گلزار شهدای باغ فردوس استان کرمانشاه خاکسپاری شده است.
انتهای پیام/ غ