پاسخ به:مبحث 98 طرح صالحین: «احسان به پدر و مادر و نتایج آن»
جمعه 18 اردیبهشت 1394 6:52 PM
گفتارهاي ارزنده حجة الاسلام فيروزيان
نتيجهي بي اعتنايي به گفتهي پدر
مرحوم حجة الاسلام والمسلمين آقاي سيّدحسن مدرس از علماي نامي اصفهان به علّت كسالت سالها در انزوا به سر ميبرد و در همين حال طلاب فاضل از محضرت كسب فيض ميكردند. سال 1353 شمسي در مجلسي خصوصي به حضور ايشان رسيدم و ايشان به مناسبتي واقعهاي را بيان فرمودند كه:
يكي از علماي برجستهي اصفهان ـ كه بنده نامشان را فراموش كردهام
نقل ميكرد كه در هواي گرم تابستان جهت انجام كاري از كوچههاي تنگ و كثيف و پرپيچ و خم محله جويباره اصفهان ميگذشتم. صداي بلند اطفالي را كه آيهاي از قرآن را هماهنگ ميخواندند به صورتي كه معلوم بود كسي مشغول آموختن به آنهاست از زيرزميني شنيدم. جلو رفتم، پلههايي ديدم كه اين صدا از انتهاي اين پلهها به گوش ميرسيد. دانستم اينجا مكتب خانهاي است كه آن زمان نظير آن در نقاط مختلف اصفهان در منازل به جاي مدارس امروزي داير بود. از شدّت عطش از آن جهت كه شايد اينجا آبي باشد و بنوشم از پلهها پايين رفتم و ديدم دور تا دور زمين در فضاي گرم و كم نور زيرزمين، پسراني 6 تا 12 ساله نشستهاند و هر يك عمّ جزوي پيش رو نهادهاند و ميخوانند؛ در حالي كه عرق از سر و صورت همگي آنها جاري بود و همين امر در آن محلّ كوچك ايجاد تعفّن نموده بود.
به شيخ نسبتاً مسنّي كه معلّم آنها بود سلام كردم. شيخ با لهجهي يزدي جواب سلامم را داد، از جا برخاست و تعارف كرد و مرا پهلوي خود نشاند و مشغول احوالپرسي شد. من آب خواستم. ايشان از كوزهي آبي كه آنجا بود مقداري آب در ظرفي گلي ريخت و به من داد. آب گرم و شور بود، ولي هر چه بود آشاميدم. پس از دقايقي كه به شيخ نگاه كردم از اينكه او در اين سنّ و سال و با اين زحمت در چنين مكاني به تدريس بچّهها اشتغال دارد، حال ترحّمي به من دست داد. فكر كردم شايد مرد كم سوادي است كه براي گذراندن زندگي تن به اين كار داده است. به همين جهت خواستم با سؤالاتي به ميزان معلومات او پي ببرم. پرسيدم: شما از كتب فارسي يا ديوان اشعار به كدام يك بيشتر علاقهمنديد؟ گفت: در هر فرصتي هر كتابي در اختيارم باشد مطالعه ميكنم. گفتم: چيزي از آنچه مطالعه كردهايد به خاطر داريد؟ وي در حالي كه ساعتي به ظهر مانده بود ـ طبق معمول هر روز ـ بچّهها را مرخص كرد و سپس جواب داد: بله، از زمانهاي گذشته از سعدي و حافظ اشعاري به ياد دارم و سپس مشغول خواندن پارهاي از آنها شد و بعد به تفسير بعضي از اشعار عارفانهي حافظ پرداخت كه مطالبش با زباني عالمانه و در نهايت فصاحت و بلاغت بود.
من كه ابتداي ورود او را مردي عامي و بي سواد ميپنداشتم و بي اعتنا پهلوي او نشستم، كمي خود را جمع كردم و گفتم: از نحوهي گفتار شما پيداست كه از صرف و نحو عربي هم آگاهي داريد. سپس جوابهايي داد كه دانستم در ادبيات عرب از صرف و نحو و معاني بيان استاد است، به طوري كه شايد در اصفهان در رشتهي ادبيات عرب كسي همانند او نباشد. گفتم: پس معلوم ميشود از فقه و اصول هم بهرهاي داريد. باز در جوابهايي كه داد متوجّه شدم در علوم فقه و اصول و حكمت و فلسفه در سطحي بسيار بالا قرار دارد. من كمكم به عنوان احترام دو زانو در كنار او نشستم. در اين هنگام با خود گفتم چند فرع فقهي بسيار مشكل را كه مدّتها مرا مشغول كرده است و در مطالعات عميق و مباحثات و گفتگوها با فقهاي شاخص اصفهان مطلب قانع كنندهاي به دست نياوردهام با اين شخص در ميان بگذارم. اوّلين مطلب را مورد بحث قرار دادم، ديدم با مدارك صحيح و استدلالات قوي پاسخ آن را داد به طوري كه جاي سؤالي براي مكن باقي نماند. مطلب دوّم و سوّم و چهارم و بقيّه را پيش كشيدم و ايشان همهي آنها را بسيار مستدل پاسخ داد و گاهي هم كه من اشكالي در پاسخ او به نظرم ميرسيد در ميان ميگذاشتم و او بسيار مستند و مستدل به پاسخ ميپرداخت تا جايي كه من يقين كردم كه ايشان كمتر از اعلم علماي اصفهان نيست زيرا در هيچيك از علومي كه مقدّمهي اجتهاد است نه تنها چيزي كم ندارد بلكه در هر يك از آنها در سطح بسيار بالايي قرار دارد.
من كه خود را در مقابل چنين شخصيّت علمي ديدم سؤال كردم چرا شما با اين مقامات بالاي علمي كه بايد در حوزههاي بزرگ تدريس سطوح عالي را به عهده داشته باشيد وقت خود را به تدريس بچّهها تلف ميكنيد و اصولاً چرا شما با اين خصوصيّات علمي گمنام زندگي ميكنيد؟ گفت: من داستاني در زندگي دارم كه معلوم نيست در همين كار هم توفيقي حاصل كنم. پرسيدم داستان شما چيست؟ گفت: من اهل فلان روستاي دورافتادهي يزدم. پدرم كشاورز بود. من در كارها تا سنين نوجواني در اختيار پدرم بودم و با او همكاري داشتم ولي از همان كودكي كه چيزي ميفهميدم به روحانيّت علاقهمند بودم و دلم ميخواست در بزرگي به لباس روحانيّم ملبّس گردم. هر روحاني را كه ميديدم به چشم محبّت به او نگاه ميكردم ولي هر چه به پدرم ميگفتم كه به من اجازه دهد بروم يزد درس بخوانم اجازه نميداد.
روز به روز اشتياق من نسبت به طلبگي زيادتر ميشد و هر زمان حتّي با التماس از پدرم ميخواستم كه بدون دادن هيچ نوع هزينهي شخصي و تحصيلي به من راهي يزد شوم، نه تنها مانع نميشد بلكه با خشونت با من برخورد ميكرد. بالاخره با اين فكر كه تحصيل علوم مذهبي اجازهي پدر را لازم ندارد بدون اجازه به طرف يزد حركت كرده و در يكي از مدارس علميه مشغول تحصيل شدم. البتّه پدرم فهميد و چند مرتبه آمد و از من خواست كه برگردم ولي چون اصرار را بي نتيجه ديد با ناراحتي از من جدا شد و رفت. من با ذوق و شوق فراوان به تحصيل ادامه ميدادم، توجّهم را به انجام فرايض مذهبي حتّي مستحبّات همچنين به فراگيري علوم حوزوي بيش از تمام طلاب حاضر در مدرسه بود. آن روزها همهي طلاب با زندگي سادهي طلبگي و نهايت كمبود مادّي روزگار ميگذراندند، ولي زندگي من از همهي آنها فقيرانهتر بود و عجيب اينكه از همان حقوق ماهيانهي مختصر كه به طلاب داده ميشد حتّي در دوراني كه سمت مدرسي حوزه را داشتم محروم بودم. لباسهاي من غالباً مندرس بود كه با وصله و پينهي فراوان از آنها استفاده ميكردم و شكمم غالباً از غذا خالي بود به طوري كه اواخر شبها ته ماندهي غذا و سبزيجات دو ريختهي طلاب را پنهاني جمع ميكردم و ميخوردم. عجيبتر اينكه گاهي كه مردم حلوا و گوشت قرباني و غذاي نذري و غيره به مدرسه ميآوردند به من نميرسيد و با همهي صبر و تحمّل و شكرگزاري آرزوي يك غذاي كامل پخته را داشتم.
پدرم يكي دو سال بعد از مهاجرت من فوت كرد. ميدانستم كه از من ناراضي بود و ميدانم كه همهي ناراحتيهاي من نتيجهي همان ناراضي بودن پدرم بوده و ميباشد. عجيبتر از همهي اينها اين بود كه در يكي از ماههاي رمضان نوكر يكي از شاهزادگان قاجار به مدرسه آمد و گفت: امشب شاهزاده تمام طلاب مدرسه را براي صرف افطار به منزل خود دعوت كرده است. من كه از شنيدن اين خبر خوشحال بودم به اين فكر كه امشب دلي از عزا در ميآورم دقيقه شماري ميكردم تا بالاخره نزديك افطار شد و همهي طلاب مدرسه عازم منزل آن شخص شديم. جلوي در منزل شخصي كه به او فرّاشباشي ميگفتند با چوبدستي و لباس مخصوص ايستاده بود. طلاب يك به يك ميرفتند و او چيزي نميگفت. من كه آخر بودم تا خواستم به درون منزل پا بگذارم يقهي مرا گرفت و مانع رفتنم شد. هر چه گفتم آقا من هم طلبهي همان مدرسه هستم كه اين آقايان هستند براي چه مانع ميشويد فايده نكرد. با خشونت جلوي مرا گرفت تا كار به جار و جنجال رسيد كه گويا شازده فهميد و شخصي را فرستاد و من وارد شدم.
سفره پهن بود و طلاب و ساير مردم دور آن نشسته بودند. براي من كه دير رسيده بودم جا نبود. بالاخره در يكي از گوشههاي سفره با جابهجا كردن دو نفر به زحمت جايي براي من باز شد ولي ظرفها همه در اختيار حاضرين بود. يك ظرف سبزي را خالي كردم و ته ماندهي برنج ديس را در آن ريختم ولي ظرف خورش هم با من فاصله داشت، موقعيت و زرق و برق سالن چنان بود كه همه خود خجالت ميكشيدم كه از اطرافيان درخواست انتقال ظرفي از آنها را به نزد خود كنم و هم آنچنان سرگرم خوردن بودند كه گويا مختصر برنج بي خورش مرا بلكه خود مرا نميبينند.
من كه با چشم حسرت به سفره و دست و دهان خورندگان نگاه ميكردم ناگزير همان برنج مختصر را با نان صرف كرده و مثل بقيه از سر سفره كنار رفتم، در صورتي كه هنوز گرسنه بودم. پس از صرف غذا چاي آوردند. دو نفر از دو طرف سالن شروع به دادن چاي كردند. عجيب اينكه به دو نفر دو طرف من كه رسيدن چاي تمام شد و گويا چاي دهندگان اصلاً مرا نديدند يا ناديده گرفتند، زيرا ديگر بازنگشتند مگر براي بردن استكانها. نوبت زولبيا و باميه رسيد كه در ظرفي دور ميگرداندند، وقتي به من رسيد مقدار بسيار كمي باقيمانده بود و من برداشتم و با توجّه به محروميت از بقيهي موارد همين را غنيمت دانستم و خوشحال شدم.
هنگام خداحافظي شد، شازده دم در سالن ايستاده بود و به هر يك نفر پنج ريال نقره ميداد ولي به من دو ريال داد. مهمانها هر يك از در خارج ميشدند و كسي مانع آنها نبود ولي به محض رسيدن من به در منزل همان دربان گفت: پولت را بده به من! گفتم: يعني چه؟ تو چه دشمني با من داري؟ وقت آمدن آن سر و صدا را راه انداختي حالا هم پولي را كه صاحب منزل به من بخشيده مطالبه ميكني. ديدم دست بردار نيست. كار به كشمكش رسيد و عجيب اين بود كه هيچيك از ميهمانان كه بيرون ميآمدند و كشمكش ما را ميديدندـ حتّي طلاب ـ اعتنا نميكردند و بي تفاوت ميگذشتند. او يقهي مرا چسبيده بود و پول مرا ميخواست و وقتي دست او را از يقهي خود دور كرده و خواستم فرار كنم بلافاصله دست زير قباي من برد و جيب مرا در دست گرفت و جيب پوسيدهي من از لباس جدا شد و دو ريال به دست او افتاد و چون من آخرين نفر مهمانان بودم فوري درون خانه رفت و در را بست.
من كه در شأن خود و روحانيت نميديدم كه براي پول در را بكوبم و سر و صداي تازهاي را راه بيندازم به طرف مدرسه بازگشتم. بالاخره در طول ساليان دراز با سختيها و رياضتها دروس خود را در حوزههاي علميه طي كردم. گرچه بحمدالله در اثر سختيها و صبر در مقابل مشكلات و گرسنگيها خداوند توفيقات و حضور ذهني به من عنايت فرموده كه ميبينيد، ولي اثرات نامطلوب عدم رضايت پدرم در تمام دوران زندگي چنان دامنگير من شده است كه ميترسم با حضور در حوزهي علميه براي تدريس مشكلات ديگري براي من پيدا شود كه تحمّلش براي من غير ممكن باشد و در نتيجه حالتي كه رضاي پروردگار در آن نباشد در من ايجاد گردد.
يا ربّ بلاي نخوت از جان ما بگردان***** كاين درد خانمان سوز درمان نميپذيرد
قلب پدر ميازار تندي مكن با مادر ******* زيرا چنين گناهي درمان نميپذيرد