امروز بیش از آن چه روح و روانم بتواند تحمل کند برآن رنج و سختی وارد آمده است و من دیگر از این همه سختی و تلخی های روزگار خسته ام. خودم را از مقابل چشمان صاحب خانه پنهان می کنم تا حرفی از اجاره منزل به میان نیاید. امروز دلم برای ستاره های آسمان روستای مان تنگ شده است. ولی دیگر ستاره ای درآسمان ندارم تا با چیدن آن ها به خواب خوشی فرو بروم و...
زن 30 ساله که با یادآوری خاطرات دوران کودکی اش لبخند تلخی بر لبانش نقش می بست به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: وقتی زیر سنگ مشکلات روزگار استخوان هایم خرد می شود ناخودآگاه به یاد روزهای کودکی و نوجوانی ام می افتم، آن روزها در یکی از روستاهای بجنورد زندگی می کردیم و من باصدای خروس همسایه از خواب بیدار می شدم. وقتی در کوه و دشت قدم می زدم و صدای زنگوله گردن گوسفندان در دل کوه می پیچید و زیباترین موسیقی دنیا را می نواخت، گویی روح و روانم به آسمان ها پر می کشید وشب ها آن قدر ستاره از دل آسمان می چیدم تا به خواب بروم. سال ها گذشت تا این که در بیست و چهارمین بهار عمرم و برای زیارت امام رضا (ع) عازم مشهد شدم. چند روز در منزل خاله ام مهمان بودیم که همسایه آن ها مرا برای برادرش خواستگاری کرد اگر چه دوری از خانواده و دل کندن از زیبایی های روستا برایم سخت بود اما همجواری در کنار مرقد مطهر امام رضا (ع) قسمتی بود که نصیب هر کسی نمی شد. به این خاطر به خواستگاری «آرمان» پاسخ مثبت دادم. او در یک کشتارگاه کار می کرد و مردی مهربان و زحمتکش بود. زندگی شیرینم با به دنیا آمدن پسرم لذت بخش تر شده بود تا این که مالک کشتارگاه ورشکسته شد و بیکاری و خانه نشینی «آرمان» روزگارمان را سخت کرد. همسرم هر روز به امید یافتن کاری مناسب از خانه خارج می شد اما شب هنگام با ناامیدی و دست خالی به خانه باز می گشت. آرمان از این که نمی توانست نیازهای ما را تامین کند رنج می کشید و به همین خاطر دچار افسردگی و سردردهای شدید شد. درحالی که بیکاری و بیماری امان همسرم را بریده بود، دومین پسرم نیز به دنیا آمد و من برای آن که بتوانم نیازهای او را تامین کنم از احوال همسر و زندگی ام غافل ماندم. دراین شرایط بود که آرمان به توصیه یکی از دوستانش به مصرف مواد مخدر روی آورد تا تسکینی برای سردردهایش باشد اما مصرف این مواد نه تنها برای درمان او مفید نبود بلکه دیگر بدن او به شدت وابسته مواد افیونی شده بود تا جایی که آرام آرام به استعمال کریستال روی آورد. اکنون سه سال از آن روزها می گذرد و زندگی من در سراشیبی سقوط قرار دارد. مدتی قبل با کمک خیران آرمان را در یکی از مراکز ترک اعتیاد بستری کردم اما برای تامین هزینه های زندگی همچنان در سختی به سر می برم، صاحب خانه ام بارها برای تخلیه منزل اجاره ای هشدار داده است و من به خاطر این که نتوانسته ام اجاره منزل را تامین کنم از رویارویی با او فرار می کنم. حالا بیشتر از گذشته هوای روستا به سرم زده است تا بار دیگر صدای زنگوله های گوسفندان گوشم را نوازش بدهد و من ستاره ای از آسمان برچینم اگر چه دیگر هیچ ستاره ای در هفت آسمان ندارم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی