0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عاشقم نشد
چهارشنبه 18 مرداد 1396  9:12 AM

عاشقم نشد...!
 
 
15 سال عمر و جوانی ام را به پای مردی ریختم که هیچ گاه عاشقم نشد. او وانمود می کرد مرا دوست دارد ولی همواره از ظاهر من ایراد می گرفت، با آن که خودم از برخی موضوعاتی که در زندگی ام رخ می داد رنج می‌بردم اما سرزنش های زیاد همسرم درباره افزایش وزنم به جایی رسید که ناگهان ... 
زن 45 ساله درحالی که قطرات اشک چسبیده به پلک هایش با چرت زدن های بی اختیار بر صورت چروکیده اش می غلتید، با بغضی غریب به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهدگفت: 20 سال قبل زمانی که در اوج زیبایی و جوانی بودم با «بابک» ازدواج کردم. آن روزها عاشق بابک بودم و زندگی زیبایی در کنار یکدیگر داشتیم تا این که آرام آرام بابک به مصرف موادمخدر آلوده شد و مدام اوقاتش را با دوستان معتادش سپری می کرد. در همین روزها دختر بزرگم به دنیا آمد و من هم همه وقتم را صرف نگهداری و تربیت او کردم به طوری که از خودم غافل شده بودم، حتی به درمان افسردگی های بعد از زایمان نیز توجهی نمی کردم و خانه نشین شده بودم، هیچ اطلاعی از عوارض و اقدامات درمانی بعد از زایمان نیز نداشتم و نمی دانستم باید برای پیشگیری از افزایش وزن یا برخی دیگر از عوارض آن، به پزشک مراجعه کنم درحالی که اطرافیانم با گوشه و کنایه چاق شدن مرا به رخم می کشیدند، من به این حرف ها بی توجه بودم. وقتی به خودم آمدم که دختر دیگرم نیز به دنیا آمده بود، از آن روز به بعد مورد سرزنش های همسرم قرار گرفتم . بابک که وانمود می کرد مرا دوست دارد بعد از این ماجرا، چاقی مرا به چماقی تبدیل کرده بود و همواره آن را بر سرم می کوبید. او ظاهر و اندام برخی دختران و زنان را به رخم می کشید و با حرف هایش به شدت آزارم می داد تا این که حدود 5 سال قبل روزی با یک ماده سفیدرنگ وارد منزل شد و به من گفت این ماده صنعتی، شیشه نام دارد و در کاهش وزن بسیار موثر است. او می گفت این ماده اعتیادآور نیست و از داروهای شیمیایی ساخته شده است من هم که این حرف ها را در یکی از آرایشگاه های زنانه شنیده بودم بسیار خوشحال شدم و از بابک خواستم تا طریقه استعمال آن را به من آموزش دهد. هر روز مصرفم را زیادتر می کردم تا زودتر لاغر شوم اما نمی دانستم در مسیر بدبختی و فلاکت قرار گرفته ام، خیلی زود معتاد به شیشه شدم به طوری که دیگر ترک آن برایم امکان پذیر نبود، دچار توهم می شدم و رفتارهای پرخاشگرانه ام همه خانواده را عاصی کرده بود. بابک هم با همین بهانه خیلی راحت برگه طلاق را کف دستم گذاشت و مرا از خانه بیرون کرد. من هم از دو فرزندم چشم پوشیدم و آواره کوچه و خیابان شدم، از آن به بعد نمی توانستم هزینه های سنگین مواد مخدر را تامین کنم به همین خاطر به کارهای کثیف روی آوردم و گاهی نیز دست به سرقت اموال مسافران می زدم. حالا هم آن قدر از این وضعیت خسته و شرمنده ام که احساس می کنم حتی ارزش ترحم نیز ندارم، ای کاش آن روز ...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها