آن قدر عاشق و دلباخته یکدیگر بودیم که احساس می کردم اگر روزی «فلورا» را نبینم قلبم از حرکت باز می ایستد. قصه های لیلی و مجنون و شیرین و فرهاد را در برابر عشق خودم هیچ می پنداشتم و آن ها را داستان های ساخته ذهن نویسندگان و شاعران می دانستم. من آن قدر شیفته «فلورا» شده بودم که در هیچ دیوان شعر و کتاب ادبی شبیه آن وجود نداشت ولی این عشق دیوانه وار مدت زیادی طول نکشید و من عاشق دختر دیگری شدم تا این که ...
مرد جوانی که به اتهام برقراری روابط نامشروع و ایراد ضرب و جرح دستگیر شده بود درحالی که می گفت روزگاری چنان عاشق «فلورا» بودم که به هر سو می نگریستم جمال او جلوه گر بود، به کارشناس اجتماعی کلانتری پنجتن مشهد گفت: روزی که برای اولین بار او را در کارگاه خیاطی دیدم، نمی دانستم نتیجه آن نگاه اول چه خواهد بود، حالم چون خفاشی بود که ناگهان نور درخشانی بر چشمانش تابیده باشد، معلوم است که چه حالی دارد.گویی همه زیبایی های عالم در چشمان او جمع شده بود. آن روزها من 20 سال بیشتر نداشتم و برای پیداکردن کار از شهرستان به مشهد مهاجرت کرده بودم تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم منزلی را در حاشیه شهر اجاره کردم و در کارگاه خیاطی مشغول کار شدم. «فلورا» هم با نظر صاحب کارگاه قرار شد به طور موقت در کارگاه خیاطی کار کند. هنگام کار مدام چشمانم به سوی فلورا برمی گشت و به هر بهانه ای سعی می کردم به او نزدیک تر شوم تا این که ارتباط پنهانی من و او به جایی رسید که تصمیم به ازدواج گرفتم اما او 6 سال از من بزرگ تر بود و خانواده هایمان مخالف ازدواج ما بودند. مخالفت آن ها در شرایطی بود که من حتی برای لحظه ای نمی توانستم به دور از فلورا زندگی کنم و برای به دست آوردن او از انجام هیچ کاری ابایی نداشتم. در نهایت تصمیم گرفتیم از خانه فرار و به طور پنهانی زندگی کنیم، به یکدیگر قول دادیم هیچ وقت به هم خیانت نکنیم و تا آخر عمر با هم بمانیم. غافل از این که عشق های خیابانی زودگذر است و... آن شب به منزل یکی از دوستانم در اطراف مشهد رفتیم و با قرائت صیغه محرمیت، زندگی پنهانی خود را آغاز کردیم. با این همه، طولی نکشید که خانواده فلورا محل زندگی ما را پیدا کردند و پس از کتک کاری من، او را نیز با خود بردند و در خانه زندانی کردند ولی بعد از مدت کوتاهی «فلورا» موضوع بارداری اش را با مادرش در میان گذاشت و خانواده اش ناچار شدند با ازدواج ما موافقت کنند این گونه بود که پا به خانه بخت گذاشتیم اما زندگی ما به سختی می گذشت چرا که من بیکار بودم و نمی توانستم مخارج زندگی را تامین کنم، از سوی دیگر هم «حمیده» به دنیا آمده بود و هزینه های ما هر روز بیشتر می شد به همین خاطر فلورا مدام مرا سرزنش می کرد و من هم کتکش می زدم. دیگر از آن همه عشق و محبت خبری نبود تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم به کار نقاشی ساختمان مشغول شدم اما بازار کار کساد بود و من روزهای زیادی رابیکار می ماندم. در این روزها فلورا با کارهای خیاطی مخارج زندگی را تامین می کرد، من هم به دلیل رفاقت با دوستان ناباب معتاد شده بودم، دیگر آن همه علاقه به نفرت تبدیل شده بود و با آن که همسرم، فرزند دوم مان را باردار بود مشاجره ها و کتک کاری های ما شدت گرفت. فلورا مرا نزد خانواده اش تحقیر می کرد و با حالت قهر به منزل پدرش می رفت. در همین روزها که از زندگی با فلورا خسته شده بودم عاشق دختری به نام سمیرا شدم و او را در نبود فلورا به خانه ام می آوردم. تا این که روزی وقتی با آن دختر مشغول قلیان کشی بودیم فلورا سررسید و کار به کتک کاری کشید. در این هنگام همسایه ها موضوع را به پلیس اطلاع دادند و ...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی