0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

خنده های شیطانی!
شنبه 17 تیر 1396  9:29 AM

خنده های شیطانی!
 
 

اگر پدرم می توانست خودش را از تونل تاریک و وحشتناک مواد افیونی بیرون بکشد و این هیولای هولناک را در گورستان سیاه دفن کند، من امروز این گونه خوار و ذلیل نمی شدم تا یک تبعه خارجی این گونه با آبروی من و خانواده ام بازی کند. اگر همچون دختران دیگر، پدرم پشتیبانم بود و در سختی ها به او تکیه می کردم شاید ...
این ها بخشی از اظهارات دختر 15 ساله ای است که ادعا دارد خواستگارش با ورود به عنف به منزلشان، او را تهدید کرده و با توسل به زور مورد آزار و اذیت قرار داده است. این دختر نوجوان درحالی که بیان می کرد از روزی که این حادثه تلخ برایم رخ داده است، از شدت ترس جرات خوابیدن ندارم، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: کودک خردسالی بودم که معنی مواد مخدر را فهمیدم. آن روزها پدرم مواد مخدر صنعتی (شیشه) مصرف می کرد و همین موضوع اختلافات بین پدر و مادرم را شدت می بخشید چرا که او پس از مصرف شیشه، دچار توهمات ذهنی می شد و من و مادرم را به شدت کتک می زد. مادرم بارها تلاش کرد پدرم را از چنگال این هیولای وحشتناک نجات بدهد ولی پدرم با روی آوردن به مواد مخدر صنعتی آن قدر در این گرداب خطرناک فرو رفته بود که همه چیز را نادیده می گرفت. بالاخره کاسه صبر مادرم لبریز شد و زمانی که من 8 سال بیشتر نداشتم حلقه ازدواج را از انگشتش بیرون کشید و از پدرم طلاق گرفت. از آن روز به بعد پدرم در مرداب مواد مخدر به حرکت خود ادامه داد و مادرم برای سعادت و آینده من، کمر همت بست. اگرچه با اجاره یک منزل در بولوار توس مادرم شغلی برای خودش دست و پا کرد تا دست نیاز به سوی کسی دراز نکنیم اما من همیشه آرزو داشتم که روزی پدرم نزد ما بازگردد تا حداقل در سختی های روزگار تکیه گاهم باشد. اما افسوس ...خلاصه سال ها به همین ترتیب گذشت و من هم سعی می کردم با نمره های خوب مادرم را خوشحال کنم چرا که او به سختی مخارج تحصیلم را فراهم می کرد. در این میان با یکی از همسایگان همان محله که تبعه خارجی بودند رفت و آمد پیدا کردیم تا این که سال گذشته پسر 22 ساله همان همسایه به خواستگاری ام آمد ولی من بلافاصله پاسخ منفی دادم چرا که دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم. از سوی دیگر هم او نه تنها تبعه خارجی بود بلکه بی سواد و بیکار نیز بود. با این همه، او در مسیر مدرسه سرراهم قرار می گرفت و تهدید می کرد «نمی گذارد با کس دیگری ازدواج کنم». یک سال از خواستگاری او می گذشت و من اهمیتی به حرف هایش نمی دادم تا این که یک روز تعطیل وقتی مادرم مانند هر روز ساعت 6 صبح سرکار رفت و من هم خواب بودم ناگهان با صدایی از خواب پریدم و پسر همسایه را در اتاقم دیدم.فریاد زدم که با پلیس تماس می گیرم اما او با خنده های شیطانی گفت تو کسی را نداری! من هم از فریادهایت نمی ترسم. او سپس به زور مرا مورد آزار قرار داد و تهدید کرد حالا دیگر آبرویم را می برد و با عبور از روی تراس منزل هر روز این کار را تکرار می کند. از آن روز به بعد دیگر خواب از چشمانم گرفته شده و از هر صدایی می ترسم اما حالا که دست به دامان قانون شده ام آرزو می کنم کاش سایه پدر بالای سرم بود تا ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها