0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

تبریک سیاه!
یک شنبه 7 خرداد 1396  10:20 AM

تبریک سیاه!
 
 
برخی مسائل پوچ فکری و عقیدتی، روزگار مرا به جایی کشاند که امروز نه تنها در یک پرونده جنایی درگیر شده ام بلکه اشتباهات من به جایی رسید که دست شوهرم به خون آلوده شد و خودم نیز پشت میله های زندان در انتظار سرنوشت مبهم و آینده تاریک لحظه شماری می کنم تا شاید...
زنی که پیامک بازی ها و ارتباطات عاطفی او و جوان 32 ساله ای در مشهد انگیزه یک جنایت هولناک شده است، روز گذشته پس از آن که به سوالات تخصصی و فنی قاضی کاظم میرزایی (قاضی ویژه قتل عمد) پاسخ داد به تشریح ماجرای زندگی و چگونگی آشنایی اش با مقتول پرداخت و در حالی که عنوان می کرد هیچ گاه به فکرم نمی رسید که کسی بتواند مرا اغفال کند، گفت: ما 13 خواهر و برادر بودیم و در یک خانواده پرجمعیت رشد کردم. به خاطر این که یکی از خواهرانم در حال تحصیل در دانشگاه شبانه بود پدرم اجازه نداد من هم در دانشگاه ادامه تحصیل بدهم چرا که تامین هزینه های تحصیلی خواهرم مشکل بود، به همین خاطر بعد از آن که دیپلم گرفتم دوره تخصصی کودک یاری را در یکی از مراکز فرهنگی و دانشگاهی گذراندم و پس از آن، در یکی از مهد کودک های منطقه احمد آباد مشهد مشغول به کار شدم. هنوز یک سال از این ماجرا نگذشته بود که روزی خواهر وحید (همسرم) از طریق یکی از همکارانم به سراغم آمد و ما با یکدیگر آشنا شدیم. این گونه بود که مدتی بعد خانواده وحید به خواستگاری ام آمدند و ما 16 سال قبل با یکدیگر ازدواج کردیم.
 اختلافات جدی ما از همان روزهای آغازین زندگی شدت گرفت چرا که ما با یکدیگر در مبانی اخلاقی و عقیدتی تفاوت های زیادی داشتیم به طور مثال من از همسرم می خواستم لباس های آستین کوتاه و شلوار لی بپوشد اما او خیلی مقید بود و این کارها را قبول نمی کرد در حالی که من زنی نرمال بودم و دوست داشتم پوششم معمولی باشد به همین خاطر تصمیم گرفتم در همان اوایل زندگی از وحید جدا شوم اما خانواده ام قبول نمی کردند و اعتقاد داشتند که من اشتباه می کنم، خلاصه مرا از گرفتن طلاق منع کردند و من هم با همه این اختلافات ریز و درشت به زندگی با او ادامه دادم تا این که مادرم به دلیل بیماری آسم در سال 1384 فوت کرد، این در حالی بود که صاحب 2 فرزند شده بودم. روزها به همین ترتیب می گذشت تا در سال 1392 پدرم نیز فوت کرد ولی بدبختی و روسیاهی من از ابتدای پاییز سال گذشته و زمانی آغاز شد که یک گروه فامیلی در شبکه اجتماعی تلگرام تشکیل دادیم تا همه افرادی که در جلسات خانوادگی ما حضور دارند ارتباط صمیمی تری با یکدیگر برقرار کنند. در این شرایط پیامکی با عنوان «تلگرامتون مبارک!» از سوی پسر خاله همسرم برایم ارسال شد من هم پاسخش را دادم اما از همان روز به بعد، او مدام برایم پیامک می فرستاد به طوری که ارسال این پیامک ها به یک ارتباط عاطفی بین من و او انجامید. او مرا با چرب زبانی اغفال کرد تا این که همسرم در جریان ماجرا قرار گرفت و کمر به قتل او بست. حالا هم نمی دانم....
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها