0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

ریسمان شیطان
پنج شنبه 28 اردیبهشت 1396  8:16 PM

ریسمان شیطان
 
 

وقتی برای اولین بار در محیط گناه آلود قرار گرفتم، گویی شیطان همه توانش را به کار گرفته بود تا از آن محیط فرار نکنم. من هم که انسان ضعیف النفسی بودم و اعتقادات مذهبی ام دچار تزلزل شده بود، نگاهم را به وسوسه های شیطان دوختم و به گناه آلوده شدم. از آن روز به بعد با آن که به درگاه خدا توبه کرده ام اما...
زن جوان در حالی که عنوان می کرد آن قدر دچار عذاب وجدان شده ام که از نگاه کردن به چشمان همسرم شرم دارم، به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: حدود 2 سال قبل زمانی که 17 سال بیشتر نداشتم با «عظیم» ازدواج کردم. این در حالی بود که راه و رسم زندگی مشترک را نیاموخته بودم و تصورم از ازدواج این بود که همانند 2 کبوتر عاشق باید کنار یکدیگر بنشینیم و با حرف های عاشقانه از زندگی لذت ببریم. دوست داشتم مدام با همسرم به گشت و گذار بروم و همواره در کنارش باشم اما وقتی وارد زندگی مشترک شدم همه چیز با آرزوها و تفکراتم تفاوت داشت. همسرم کارگر یک شرکت خصوصی در خارج از شهر بود. او سپیده دم و در حالی که من هنوز خواب بودم از خانه خارج می شد تا به موقع سر کارش حاضر شود و مجبور بود برای تامین مخارج زندگی و هزینه های اجاره منزل تا پاسی از شب نیز اضافه کاری کند. او وقتی به منزل می رسید چیزی جز «خستگی» برای من نداشت. این در حالی بود که من همه روز را به انتظار دیدن همسرم تنها در خانه نشسته بودم تا با آمدنش حرف های عاشقانه دوران نامزدی را تکرار کنیم اما او هیچ توجهی به خواسته های غریزی و نیازهای عاطفی من نداشت. آن قدر خسته بود که هنوز کلامی صحبت نکرده خوابش می برد و من در کمال ناباوری و با چشمانی اشکبار در انتظار روز دیگری می ماندم اما همه روزها و ماه ها به همین ترتیب سپری می شد و «عظیم» حتی به این فکر نمی کرد که باید صاحب فرزندی شویم که گرمابخش زندگی سرد و بی روح ما شود. من هم که از این زندگی یکنواخت خسته شده بودم به معاشرت و رفت و آمد با همسایگان و دوستانم روی آوردم. در این میان با یکی از همسایگان که تقریبا هم سن بودیم رابطه نزدیکی برقرار کردم. «ستاره» یک سال زودتر از من زندگی مشترکش را آغاز کرده بود و زنی بسیار خوش اخلاق بود اما او به خاطر بیکاری همسرش در رنج بود به طوری که مدام برای فرار از مشاجرات خانوادگی نزد من می آمد و گاهی نیز من به منزل آن ها می رفتم و به درد دل با یکدیگر می پرداختیم. صمیمیت من با ستاره به گونه ای بود که همه اسرار و رموز زندگی خودم را برایش تعریف می کردم اگرچه در همین رفت و آمدها متوجه نگاه های شیطانی همسر ستاره شده بودم ولی به این موضوع توجهی نمی کردم و به ارتباطم با ستاره ادامه می دادم تا این که یک روز وقتی به خانه ستاره رفتم، از صحبت های همسرش فهمیدم که او قهر کرده و به منزل پدرش رفته است. آن روز شوهر ستاره مرا به داخل خانه دعوت کرد تا برای بازگرداندن همسرش به او کمک کنم. وقتی فهمیدم که او نیت شومی در سر دارد تصمیم گرفتم از آن محیط گناه آلود فرار کنم ولی او با حرف هایش مرا اغفال کرد و ... کاش آن روز ریسمان شیطان را پاره می کردم و از آن محیط پا به فرار می گذاشتم تا این گونه ...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها