مرد شیطان صفت
دوشنبه 25 اردیبهشت 1396 1:07 PM
وحشت سراسر وجودم را فراگرفته است و نمی دانم با این موضوع چگونه کنار بیایم. حتی فکر کردن به ماجرایی که به خاطر ندانم کاری خودم رخ داده، عذابم می دهد و تحمل آسیبی را که به روح و روانم وارد شده است، ندارم. اگرچه آن جوان شیطان صفت مرا تهدید کرده که اگر به پلیس مراجعه کنم زندگی ام را نابود خواهد کرد اما من دیگر حتی از سایه خودم هم می ترسم و آرامش روحی ندارم به همین خاطر...
زن 24 ساله ای که برای اعلام شکایت از یک جوان شیطان صفت به کلانتری مراجعه کرده بود در حالی که عنوان می کرد اگرچه اشتباه خودم برای داشتن یک زندگی مستقل منجر به این حادثه تلخ شد اما پدر و مادرم را نیز در بروز این حادثه مقصر می دانم، به کارشناس اجتماعی کلانتری کاظم آباد مشهد گفت: پدر ومادرم با یکدیگر تفاهم اخلاقی نداشتند و مدام با هم قهر بودند. من هم که تنها فرزند آن ها بودم در شعله اختلافاتشان می سوختم. پدرم هر چیزی می گفت، مادرم مخالف آن را عنوان می کرد. نمی دانستم به حرف کدام یک از آن ها گوش کنم. روابط پدر و مادرم هر روز سردتر می شد و آن ها بیشتر از هم فاصله می گرفتند. اختلافاتشان به جایی رسید که دیگر نتوانستند با هم کنار بیایند و بدین ترتیب قیچی طلاق زندگی مشترکشان را برید و آن ها از یکدیگر جدا شدند. آن زمان من 17 سال بیشتر نداشتم که پدرم حضانت مرا پذیرفت و مادرم به شهرستان بازگشت. یک سال بعد از این ماجرا، مادرم در شهرستان با مرد دیگری ازدواج کرد و به دنبال زندگی خودش رفت. در همین روزها پسر یکی از دوستان پدرم از من خواستگاری کرد. وقتی دیدم پدرم به شدت با این ازدواج موافق است و با خوشحالی وصف ناپذیری موضوع خواستگاری پسر دوستش را مطرح می کند، من هم رضایت دادم چرا که دیگر از این زندگی یکنواخت و پر از استرس خسته شده بودم. این گونه بود که من و «جلال» ازدواج کردیم و پدرم نیز تنها یک هفته بعد از ازدواج من، زن جوانی را به عقد خودش درآورد و دیگر توجه زیادی به من نداشت، ولی زندگی مشترک من با «جلال» تنها 2 سال دوام داشت چرا که فهمیدم او به موادمخدر اعتیاد دارد. چندین بار برای نجات او از گرداب مواد افیونی تلاش کردم ولی فایده ای نداشت چرا که همسرم مواد مخدر را به من ترجیح می داد. وقتی کاسه صبر و تحملم لبریز شد، از «جلال» جدا شدم و به خانه پدرم بازگشتم. 2 سال دیگر کنار پدر و نامادری ام زندگی کردم ولی از این که نامادری ام خیلی به من کم محلی می کرد و بیشتر با فرزندان خودش روزگار می گذراند ناراحت و دلگیر بودم. از این رو تصمیم گرفتم زندگی مستقلی برای خودم درست کنم. در حالی که به عاقبت چنین کاری فکر نمی کردم و جوانب آن را نسنجیده بودم بالاخره در یک تالار عروسی مشغول کار شدم و خانه ای را در حاشیه شهر برای خودم اجاره کردم. مدتی بعد از این ماجرا، روزی پسرعمویم به همراه یکی از دوستانش به منزلم آمد و عنوان کرد مقداری موادغذایی از طرف پدرم آورده است. من هم آن ها را به منزلم دعوت کردم. چند شب بعد که از سرکار به منزل بازگشتم زنگ خانه ام به صدا درآمد، وقتی در حیاط را گشودم ناگهان دوست پسرعمویم در حالی که بوی کثیف مشروب می داد جلوی دهانم را گرفت و مرا به داخل اتاق کشاند. او با کتک کاری و تهدید به مرگ مرا آزار داد و سپس تهدیدم کرد که اگر به پلیس چیزی بگویم زندگی ام را به آتش می کشد اما من دیگر از سایه خودم هم می ترسم و...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست