قرص های لاغری آمیخته با موادمخدر!
چهارشنبه 26 آبان 1395 9:09 AM
وقتی بعد از پنج سال تحمل کیفر، از زندان آزاد شدم، گویی به دنیای دیگری آمده بودم. همه چیز فرق کرده بود و من حتی بزرگ شدن پسر خردسالم را ندیده بودم. در حالی که چین و چروک های روی صورتم را به خوبی احساس می کردم، اما باز هم از این ماجرا، درس عبرت نگرفتم کارهای خلافم را با شگردی جدید ادامه دادم تا این که این بار در میان قرص های لاغری ... .
زن جوان که غبار غم آلود زندگی فلاکت بار در چهره خمارش خودنمایی می کرد، به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: با تصادف پدرم و مرگ او در جاده، غمی جانکاه سراسر وجود اعضای خانواده ام را فرا گرفته بود. باورمان نمی شد که دیگر پدرمان بر نمی گردد. او راننده جاده بود و بیشتر اوقات در خانه حضور نداشت، به همین دلیل نبود او را احساس نمی کردیم اما پس از پایان مجالس ترحیم، زنی با ورودش به مراسم، خود را همسر پدرم معرفی کرد و همه حیرت زده به او نگاه می کردیم. در این میان با حضور آن زن در زندگی مان، با مشکلات و سختی هایی رو به رو شدیم که مادرم را بیشتر از قبل زجر می داد.
آن زمان، من 16ساله بودم که به همراه دو خواهر بزرگ تر و یک خواهر و برادر که از من کوچک تر بودند، روزها را به سختی سپری می کردیم. تأمین هزینه های زندگی برای مادرم خیلی سخت و رنج آور بود. بعد از گذشت یک سال از فوت پدرم، عمویم دو خواهرم را برای پسرانش عقد کرد. مادرم از این که دو خواهرم ازدواج کرده بودند، احساس رضایت می کرد. من هم مشغول تحصیل بودم که مردی به خواستگاری ام آمد. او حدود 10سال بزرگ تر از من بود و با بیان این که همسرش را طلاق داده بود، با چرب زبانی و حیله گری و وعده های دروغین توانست مادرم را راضی به این ازدواج کند. در حالی که من دوست داشتم ادامه تحصیل بدهم، ولی مادرم مخالفت کرد و اجازه نداد خودم تصمیم بگیرم. در همین حال، ناخواسته به عقد مردی درآمدم که خیلی زود متوجه اعتیادش به موادمخدر شدم. حمید، مرد کار وزندگی نبود و فقط به فکر تهیه موادمخدرش بود و هیچ اهمیتی به من نمی داد، حتی مرا وادار به خرید موادمخدر از خرده فروشان می کرد. حمید آن قدر خشن و بداخلاق بود که در زمان خماری، مرا به باد کتک می گرفت به طوری که دو بار دچار سقط جنین شدم.
در همین روزها بود که با یک خرده فروش موادمخدر آشنا شدم که از شرایط زندگی من آگاه بود و مرا ترغیب به طلاق از حمید کرد. مرد خرده فروش مدعی بود مرا خوشبخت می کند و من نباید جوانی ام را به پای حمید بسوزانم. این گونه بود که از حمید جدا شدم و مدتی بعد از جدایی، به عقد صادق درآمدم. صادق موادمخدر را در خانه بسته بندی می کرد و من در محله های مختلف شهر آن ها را توزیع می کردم.
روزها به همین ترتیب می گذشت و من به یک خرده فروش حرفه ای تبدیل شده بودم تا این که با پول قاچاق، یک خودرو خریدم. از آن جایی که صاحب فرزند نیز شده بودم، با اتومبیل راحت تر می توانستم به خرید و فروش موادمخدر بپردازم. اما یک روز موقع خرید و فروش موادمخدر به همراه صادق، دستگیر و به پنج سال حبس محکوم شدم و سال های جوانی ام را پشت میله های زندان به سر بردم، به طوری که حتی بزرگ شدن فرزندم را نمی دیدم.
بعد از گذشت پنج سال حبس و دوری از تنها فرزندم و تحمل سختی های زیاد، تصمیم به جدایی از صادق و ترک کارهای خلاف گرفتم. من که از این همه بدبختی و سرگردانی خسته شده بودم، دوست داشتم در کنار فرزندم، زندگی آرامی را تجربه کنم، ولی صادق حاضر به جدایی نشد و من هم به خاطر پسرم، به زندگی با او ادامه دادم. اما این بار نه تنها درس عبرتی نگرفتم بلکه با ادامه دادن به کارهای خلاف، مصرف کننده مواد نیز شدم و با ترفندی جدید در باشگاه ورزشی شروع به کار کردم. از آن روز به بعد، موادمخدر را داخل قرص های لاغری جاسازی می کردم و آن ها را به خانم ها می فروختم و با این حیله، پول خوبی به دست می آوردم. در این بین، یکی از اعضای باشگاه که به تأثیر قرص ها شک کرده بود و از آن جا که او پزشک بود، متوجه ماجرا شد و موضوع را به پلیس گزارش کرد. حالا هم احساس می کنم دیگر راه بازگشتی برایم نمانده است و ... .
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست