راز شکیلا
پنج شنبه 20 آبان 1395 11:29 AM
اگر آن روز که تحت تأثیر حرف های نامادری ام قرار گرفتم و به سوی مصرف موادمخدر کشیده شدم، حقیقت ماجرا را برای پدرم بازگو می کردم؛ امروز این گونه آواره و سرگردان نبودم، اما افسوس که پدرم هیچ گاه...
دختری که در پارک ملت از شدت خماری حال خوبی نداشت و توسط مأموران گشت دستگیر شده بود، در حالی که شادابی و زیبایی اش براثر مصرف مواد افیونی، به چهره ای رنگ پریده و تیره تبدیل شده بود، به کارشناس و مددکار اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: درست زمانی که من بیشتر از همه مواقع به مادر احتیاج داشتم تا بتوانم در کنارش فارغ از استرس ها و شور و هیجانات به آرامش عاطفی برسم، مادر و پدرم از یکدیگر جدا شدند و من و خواهر کوچک ترم را در این دنیای پرهیاهو تنها گذاشتند. در واقع، با جدایی آن ها و زندگی با پدرم تنهای تنها شدیم، چرا که پدر در بیرون از خانه مشغول کار می شود، در حالی که دختر ها در منزل باید همراه مادرشان باشند و من وخواهرم نیز در کنار نامادری روز ها را سپری می کردیم. من از همان ابتدا به خواهر هفت ساله ام تأکید کردم که نامادری هم روزی مادر می شود و عواطف و احساسات مادرانه اجازه نمی دهد که بی رحم و نامهربان شود!
روزی وقتی پدرم در خانه حضور نداشت، شکیلا (نامادری) به من و بهاره گفت با توجه به سن کم من، شما مرا مادر خطاب نکنید و با اسمم صدا بزنید، من نمی توانم به عنوان مادر شما باشم، اما ما که در خانه به مادر احتیاج داشتیم، با شنیدن این جملات ناراحت و غمگین شدیم. از آن روز به بعد، آزار و اذیت های شکیلا آغاز شد و ما جرات اعتراض هم نداشتیم، البته فکر می کردیم که با شکایت از شکیلا پیش پدرم اوضاع بدتر می شود و با این تصور، هیچ گاه سخنی از آزار و اذیت های او به پدرم عنوان نکردیم . ای کاش پدرم رابطه سردی با ما نداشت و از اوضاع و احوال ما آگاه بود. من در پی راهی برای نزدیک شدن به نامادری ام بودم که متوجه حرکات و رفتار های عجیب او شدم. او با تلفن های مشکوک و قرار هایش در بیرون از منزل، مرا کنجکاو کرده بود که بالاخره پی به راز پنهانی او بردم. نامادری ام معتاد بود و هر روز پس از رفتن پدرم از منزل، او نیز برای استعمال موادمخدر به خانه دوستش می رفت. وقتی شکیلا راز اعتیادش را از زبان من شنید، وحشت زده و هراسان سیلی به گوش من زد و مرا فضول و احمق خطاب کرد اما هنوز چند دقیقه از این ماجرا نگذشته بود که ناگهان ورق برگشت و شکیلا از ترس این که چیزی به پدرم بگویم، با مهربانی و ملاطفت با من برخورد کرد و از آثار مصرف مواد سخن گفت. او مرا ترغیب کرد تا در کنار او و برای فراموش کردن غم و غصه هایم، موادمخدر مصرف کنم. من هم که در اوج هیجانات جوانی، کنجکاو بودم که حتی برای یک بار این حالات را تجربه کنم، تحت تأثیر حرف های او قرار گرفتم و در کنار او به مصرف مواد روی آوردم.
از آن روز به بعد، رفتار نامادری ام به کلی تغییر کرد و دیگر کاری به کار ما نداشت و ما آزادانه هر کاری که می خواستیم انجام می دادیم. دیگر اسیر و برده شکیلا شده بودیم و در صورتی که مطابق میلش رفتار نمی کردیم، از مواد مخدر هم خبری نبود.
روز ها به همین ترتیب می گذشت تا این که روز گذشته در حالی که به شدت خمار بودم، توسط مأموران دستگیر شدم اما ای کاش روز اول راز شکیلا را برای پدرم فاش می کردم...
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست