0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

بوش خلافکار!
یک شنبه 16 آبان 1395  12:03 PM

بوش خلافکار!
 
 
من تا گلو در مرداب خلافکاری فرورفته بودم ، هیچ راه گریزی نداشتم و با این همه رفتارهای خشن و وحشتناک تنها پول موادم را به دست می آوردم. از سوی دیگر هم «بوش» نقشه ربودن خواهرم را کشیده بود و من...
جوان 15 ساله که اسکلت کوچک انسان را به گردن آویخته و کفش های گشاد و بلندی پوشیده بود، در حالی که بخش بلند موهای فرق سرش را با کش مو می بست و آثار خودزنی های زیادی بر دستانش نمایان بود، چشم های خمارش را به گوشه اتاق دوخت و درباره ماجرای دستگیری اش به کارشناس اجتماعی کلانتری سجاد مشهد گفت: سال گذشته وقتی از مدرسه به منزل بازمی گشتم با «فرشاد» هم کلام شدم. او سر کوچه ایستاده بود و زنجیر کوچکی را دور انگشتش می چرخاند. بچه های محل از او حساب می بردند چرا که از راه اندازی دعوا و چاقوکشی ابایی نداشت. به دلیل شباهت چهره او به «بوش» (رئیس جمهور سابق آمریکا) بچه های محل لقب «بوش» را به او داده بودند. آشنایی با «بوش» همانند بمبی بود که در زندگی ام منفجر شد و همه چیز را تخریب کرد. قبل از آن  اهل مسجد و نماز و دعا بودم  اما خیلی زود تحت تاثیر رفتارهای قلدرمآبانه بوش قرار گرفتم و بدین ترتیب مسیر زندگی ام به بیراهه رفت. از آن روز به بعد درس و مدرسه را رها کردم و پدرم را تحت فشار قرار می دادم تا یک دستگاه موتورسیکلت برایم بخرد. پدر بیچاره ام که در تنگنای فریادها و رفتارهای خشن من قرار گرفته بود فریاد می زد پسرم! چرا نمی فهمی؟ تو گواهینامه نداری! به سن قانونی نرسیده ای  اما گوش من بدهکار این حرف ها نبود. آن قدر جیغ کشیدم و وسایل منزل را تخریب کردم تا این که پدرم مجبور شد خواسته مرا برآورده کند. دیگر به خانه هم نمی آمدم و شب ها را تا صبح به همراه «بوش» در پارتی ها می گذراندم. از همین پارتی های شبانه بود که مصرف سیگاری (حشیش) را شروع کردم و در مدت خیلی کوتاه به سوی موادمخدر صنعتی رفتم. پدر و مادر بیچاره ام نصیحتم می کردند که دست از دوستانم بردارم و نزد آنها بازگردم اما من دوستان لاابالی ام را آن قدر دوست داشتم که آن ها را به همه چیز ترجیح داده بودم.وقتی دیگر پول های پدرم کفاف هزینه های عیاشی و اعتیادم را نداد سرقت و زورگیری از مردم را با پیشنهاد «بوش» آغاز کردیم. من راکب موتورسیکلت بودم و تنها «بوش» را از صحنه های سرقت و زورگیری فراری می دادم. روزها را به همین ترتیب سپری می کردم تا این که از این وضعیت خسته شدم و دلم برای پدر ومادرم و خواهر کوچکم تنگ شد. این بود که تصمیم به بازگشت گرفتم. احساس می کردم به پوچی رسیده ام. به «بوش» التماس کردم که مرا رها کند اما او با بی رحمی تهدیدم کرد که خواهرم را می رباید و... می دانستم هر کاری از دست او ساخته است. این بود که سکوت کردم تا این که شب گذشته هنگام کیف قاپی، من با موتور زمین خوردم و دستگیر شدم ولی «بوش» فرار کرد. حالا هم پشیمانم که...
 
 
ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها