0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

عذرخواهی مادرشوهر
سه شنبه 23 شهریور 1395  7:58 AM

عذرخواهی مادرشوهر
 
 

انتظار نداشتم در این سن و سال و آن هم با شکایت عروس خوبم پایم به کلانتری باز شود. شاید هم عروسم حق دارد که از من به خاطر دخالت در امور زندگی اش شاکی باشد اما من از قول و قراری که بین او و همسرش بود اطلاعی نداشتم و تنها دلتنگ «معین» بودم که...زن 54 ساله در حالی که صورت عروسش را می بوسید و عنوان می کرد هیچ گاه قصد دخالت در زندگی تو را نداشتم به تشریح ماجرای زندگی اش پرداخت و به کارشناس اجتماعی کلانتری گلشهر مشهد گفت: هنوز 6 سال بیشتر از آغاز زندگی مشترکمان نگذشته بود که خبر تصادف همسرم، فضای خانه ام را غم آلود کرد. وقتی هراسان خودم را به بیمارستان رساندم که همه بستگانم را سیاه پوش دیدم. «عزت» سوار بر موتورسیکلت با یک دستگاه کامیون تصادف کرده بود. او به خاطر عدم توجه به جلو در هنگام رانندگی مقصر شناخته شد و هیچ پولی از سوی بیمه به من و 2 فرزند خردسالم تعلق نگرفت. از آن روز به بعد اگرچه عنوان «بیوه» را یدک می کشیدم اما کمر همتم را بستم تا معین 4 ساله و مینای 2 ساله ام را درست تربیت کنم. تلاش کردم تا جای خالی «عزت» را هم برای آن ها پر کنم اگرچه زندگی خرج داشت اما آن قدر محکم پشت معین و مینا ایستادم که هیچ گاه احساس کمبود مالی و عاطفی نکردند. تامین هزینه های زندگی تنها مشکل من نبود بلکه به خاطر چشمان حریص گرگ هایی در پوشش میش و برخی مردان هوسران مجبور بودم شغل های متفاوتی را انتخاب کنم یا محل کارم را تغییر بدهم با این وجود حاضر نمی شدم حضور ناپدری روح و روان فرزندانم را بخراشد تا این که به پیشنهاد یکی از دوستانم پراید مدل پایینی خریدم و در این شهر بزرگ به مسافرکشی پرداختم. معین و مینا هر روز بزرگ تر می شدند و مقاطع مختلف تحصیلی را پشت سر می گذاشتند اما من همچنان فرمان خودرو را چسبیده بودم تا آب در دل فرزندانم تکان نخورد. دیگر به بیماری هایی مانند دردهای عصبی و دیسک کمر مبتلا شده بودم ولی دست از کار برنمی داشتم تا از 2 امانت همسرم به خوبی نگهداری کنم. بالاخره معین و مینا ازدواج کردند و به خانه بخت رفتند. آن روز وقتی در تنهایی مقابل آیینه ایستادم تازه فهمیدم موهایم سفید شده و در این سال ها خودم را فراموش کرده بودم. اما خوشحال بودم که عاشق فرزندانم هستم. از آن روز به بعد سعی می کردم کمتر کار کنم تا هزینه های زیادی برای درمان بیماری هایم پرداخت نکنم. یک روز در حالی که  مدتی بود از معین خبری نداشتم و صدایش را نشنیده بودم گوشی را برداشتم و شماره او را گرفتم اما هنوز کلامی نگفته بودم که اشک هایم جاری شد و بغض گلویم را فشرد وقتی نتوانستم با معین صحبت کنم او خود را به منزلم رساند و چون شرایط روحی مرا نامناسب دید به پیشنهاد من آن شب را نزد من ماند در حالی که نگفت همان لحظه قصد داشت با همسرش برای خرید به بیرون از منزل بروند وگرنه راضی نمی شدم آن شب پسرم نزد من بماند و...عروس با شنیدن این حرف ها در برابر این همه فداکاری خم شد و دست مادرشوهرش را بوسید تا...


ماجرای واقعی با همکاری پلیس پیشگیری خراسان رضوی

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
mosabeghat_ravabet siryahya
دسترسی سریع به انجمن ها