0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
یک شنبه 5 مهر 1394  7:09 AM

عشقي که در خيابان ماند...
 

اگر با يکي از دختراني که مادرم براي زندگي مشترک پيشنهاد مي داد ازدواج مي کردم شايد امروز به اين وضعيت دچار نمي شدم و اين گونه با داشتن يک فرزند کوچک از پله هاي دادگاه بالا و پايين نمي رفتم و...

جوان ۳۰ ساله به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سناباد مشهد گفت: مادرم زن باايماني است. او اهل مسجد بود و همواره در جلسات دوره قرآن محله شرکت مي کرد تا جايي که تقريباً بزرگ و معتمد محل شده بود و اهالي براي انجام امور خير يا ازدواج دختران و پسرانشان مادرم را واسطه مي کردند و از او کمک مي خواستند. اين در حالي بود که من هم به سن ازدواج رسيده بودم و مادرم دختران زيادي از بستگان يا اهالي محل را به من پيشنهاد مي کرد. مادرم معتقد بود دختر محجبه اي که ايمان و اخلاق داشته باشد تا لحظه مرگ همراه و همدم همسرش باقي مي ماند. اما من عقيده داشتم همسرم بايد علاوه بر خصوصياتي که مادرم مي گويد از زيبايي خاصي نيز برخوردار باشد. مدتي به همين ترتيب سپري شد تا اين که روزي در خيابان به طور اتفاقي دختر آرزوهايم را پيدا کردم. او دختري زيبا بود اما حجاب کاملي نداشت. با خودم فکر کردم مي توانم او را به رعايت کامل حجاب وادار کنم. اين گونه بود که با تعقيب آن دختر محل سکونتش را پيدا کردم و بدين ترتيب آشنايي ما شکل گرفت. چنان شيفته و دلباخته فهيمه شده بودم که ديگر حتي نصيحت هاي مادرم را نيز نمي شنيدم. مادرم مي گفت زندگي در زيبايي يک دختر خلاصه نمي شود. از آن گذشته عشق خياباني در خيابان مي ماند و هر لحظه ممکن است هر کدام از شما با ديدن فردي بهتر و زيباتر، ديگري را فراموش کند. ولي من به احترام مادرم تنها حرف هايش را مي شنيدم. مراسم عقدکنان من و فهيمه برگزار شد. ۲ سال بعد و با اصرارهاي همسرم که بايد در مناطق بالاي شهر زندگي کنيم به ناچار با گرفتن وام و کمک پدرم منزلي را در يکي از محلات زيباي شهر اجاره کردم. فهيمه دوست داشت ادامه تحصيل بدهد من هم، همه توانم را به کار گرفتم تا او به آرزوهايش برسد. حتي وقتي از دور بودن مسير دانشگاه و خستگي هايش گلايه کرد موتورسيکلتم را فروختم و براي او پرايد خريدم. هنوز مدتي از اين ماجرا نگذشته بود که ورق برگشت و رفتار و حرکات او در مسائل خصوصي و خانوادگي به شدت تغيير کرد. مدام با تلفن همراهش سرگرم بود و با هر بهانه کوچکي مدت ها با من قهر مي کرد تا اين که شبي از طلاق توافقي سخن گفت و عنوان کرد تو بي سواد و لاغر هستي بنابراين ما به درد هم نمي خوريم. با التماس به پايش افتادم تا به خاطر فرزند کوچکمان از اين کار منصرف شود اما او سيلي به گوشم نواخت و به منزل پدرش رفت. بعد از اين بود که فهميدم او در دانشگاه عاشق يکي از همکلاسي هايش شده است و...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها