پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
چهارشنبه 1 مهر 1394 8:07 AM
قلبم شکسته است ديگر حاضر نيستم حتي چهره او را ببينم. سال ها برايش زحمت کشيدم و با خون دل بزرگش کردم اما اکنون با آن که 40 سال سن دارد مدام به من ناسزا مي گويد و مرا کتک مي زند...
پيرزن 75 ساله در حالي که به چوب دستي اش تکيه داده و لرزش دستانش کاملا محسوس بود ادامه داد: در زندگي همه شرايط سخت را تحمل کردم و پس از فوت همسرم نيز از رفاه و آسايش خودم گذشتم تا تنها دخترم به سعادت و خوشبختي برسد به طوري که از 10 سال قبل وقتي از شوهرش طلاق گرفت يک طبقه از منزل مسکوني ام که با اجاره آن زندگي ام را مي گذراندم به صورت رايگان در اختيارش گذاشتم تا مجبور به اجاره نشيني نباشد اما حالا با وجود اين که خودش دختري 12 ساله دارد، آسايش و آرامش را از من سلب کرده است و به بهانه هاي مختلف مرا مورد ضرب و جرح قرار مي دهد و به همه اجدادم توهين و فحاشي مي کند. يک ماه به خاطر بيماري و ناتواني جسمي گوشه اتاق افتاده بودم که او نه تنها يک ليوان آب به دستم نداد بلکه مدام با توهين و ناسزاهايش آزارم مي داد. در طول اين مدت هميشه همسايگان مهربانم جوياي حالم مي شدند و برايم غذا مي آوردند. با همه اين کارهايش نمي توانم او را نفرين کنم و حاضر نيستم به سختي و بلا دچار شود... پيرزن در حالي که اشک هايش سرازير شده و بر دستان چروکيده اش مي چکيد به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري سناباد مشهد گفت: ديگر امنيت جاني ندارم و نمي توانم رفتارهاي پرخاشگرانه او را کنترل کنم... دختر 40 ساله پيرزن که در گوشه اتاق مشاور به حرف هاي مادرش گوش مي داد لب به سخن گشود و گفت: مادرم درست مي گويد حالا که فکر مي کنم مي بينم او در برابر کتک هايي که به او مي زدم تنها سکوت مي کرد و هيچ گاه لب به نفرين نگشود تنها دستانش را رو به آسمان مي گرفت و فرياد مي زد «خدايا از گناهش بگذر!» از 10 سال قبل که به خاطر اعتياد شوهرم طلاق گرفتم به زني پرخاشگر و افسرده تبديل شدم. موجودي عقده اي بودم و نمي فهميدم با مادرم چه مي کنم!... در اين هنگام مشاور کلانتري داستان جان دادن سخت پسري در آستانه مرگ را براي او بازگو کرد که مادرش از او ناراضي بود و تنها اين مادر با وساطت پيامبر بزرگ اسلام(ص) از فرزندش گذشت کرد و آن پسر با لبي خندان جان سپرد... هنوز سخنان مشاور تمام نشده بود که زن 40 ساله مقابل مادرش زانو زد و در حالي که بر دستان لرزان او بوسه مي زد با بغضي در گلو گفت: تو را به خدا از گناهم بگذر! مادر پيشاني دخترش را بوسيد و او را به آغوش کشيد تا ...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست