0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
چهارشنبه 1 مهر 1394  7:19 AM

همکلاسي...
 

از روزي که به خاطر لجبازي با سارا، با گيلدا دوست شدم خيلي زود حرکات و رفتار و نوع پوشش او را تقليد کردم. سارا در همسايگي ما زندگي مي‌کرد و دختري محجبه، با وقار و خوش اخلاق بود از حدود 2 سال قبل که با او دوست شده بودم حتي در نمازهاي جماعت مدرسه هم شرکت مي‌کردم. ... آن روز قرار بود سارا دفتر رياضي اش را به من بدهد تا من برخي سوالات امتحاني را پاکنويس کنم، ولي او عنوان کرد که فراموش کرده است دفترش را بياورد به همين دليل با حالت قهر از او جدا شدم و نزد گيلدا رفتم و حتي به معذرت خواهي او توجهي نکردم و ديگر دفترش را هم نگرفتم. اين در حالي بود که سارا تلاش مي‌کرد از ارتباط نزديک من و گيلدا جلوگيري کند چرا که گيلدا با پوششي نه چندان مناسب در معابر ظاهر مي‌شد. او اعتقادات مذهبي ضعيفي داشت و با رفتار و حرکات نامناسب و همچنين خنده‌هاي بلند سعي مي‌کرد توجه رهگذران را در خيابان جلب کند ولي من به خاطر لجبازي با سارا هر روز بيشتر به او نزديک مي‌شدم به طوري که پس از پايان امتحانات خرداد ديگر رفتار، حرکات و نوع پوشش او را تقليد مي‌کردم. سال تحصيلي که تمام شد من و گيلدا در کلاس کنکور ثبت نام کرديم. سعي مي‌کردم با جديت درس بخوانم تا در يکي از رشته‌هاي خوب در دانشگاه قبول شوم به همين خاطر در ساعات بيکاري با گيلدا به کتابخانه نزديک منزلمان مي‌رفتيم. در يکي از همين روزها وقتي در حال رفتن به کتابخانه بوديم احساس کردم کسي ما را تعقيب مي‌کند هر بار که گيلدا پشت سرش را نگاه مي‌کرد او را از اين کار منع مي‌کردم و از خنده‌هاي بلند او خجالت مي‌کشيدم. اين ماجرا ادامه داشت تا اين که روزي مجبور شدم به تنهايي به کتابخانه بروم چرا که گيلدا به شهرستان رفته بود . آن روز هم مانند هميشه نگاه‌هاي سنگين فردي را پشت سرم احساس کردم و به خاطر کنجکاوي پشت سرم را نگاه کردم جواني خوش تيپ و شيک پوش، در برابر نگاهم لبخندي زد و نامم را صدا کرد آن روز همه فکرم به آن جوان متمرکز شده بود روز بعد باز هم تعقيبم کرد و شماره تلفنش را به من داد اين گونه بود که با اولين تماس، عاشق احسان شدم تا اين که روزي در پارک قرار گذاشتيم و او با بيان اين که قصد ازدواج با مرا دارد از من خواست به خانه آن‌ها بروم تا مادرش عروس آينده اش را ببيند. من که حرف‌هاي او را باور کرده بودم روز بعد به بهانه رفتن به کتابخانه، به همراه او به منزلي رفتيم که دالاني تنگ و تاريک داشت من که ديگر ترس وجودم را فرا گرفته بود و از نگاه کردن به چشم‌هاي هوس آلود احسان نگران شده بودم به بهانه‌اي قصد بازگشت کردم که ناگهان او به سمت من حمله ور شد و روسري ام را چنگ زد، اما من، با رها کردن روسري از چنگ او گريختم و خودم را به کلانتري بانوان رساندم دختر 17 ساله به مشاور کلانتري بانوان مشهد گفت: اگر از سارا جدا نمي‌شدم هيچ گاه چنين ساده لوحانه در دام يک شياد گرفتار نمي‌شدم و ...

ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها