پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
یک شنبه 29 شهریور 1394 7:29 AM
اکنون خيلي خوشحالم که قاضي دستور انتقال مرا به يکي از مراکز نگهداري سالمندان صادر کرد چرا که اگر اين دستور نبود هيچ کدام از فرزندانم حاضر نميشدند هزينه نگهداري مرا در خانه سالمندان پرداخت کنند از امروز به بعد ديگر فرزندانم به خاطر نگهداري از من با يکديگر درگير نميشوند و کارشان به مشاجره و قهر نميکشد اگر چه از اين پس ديگر نه نامي دارم و نه نشاني!...
پيرمرد آرام روي صندلي اتاق مشاور نشست و در حالي که چشمان اشک بارش را به عصاي چوبياش دوخته بود با يادآوري خاطرات تلخ و شيرين سالهاي گذشته از عمرش، به مشاور کلانتري الهيه مشهد گفت: ۵۵ سال قبل با دختري نيک سيرت و باايمان ازدواج کردم. اگر چه تنها در يک اتاق اجارهاي و در يکي از محلات قديمي شهر زندگي ميکرديم اما عشق و محبت و دوست داشتن يکديگر، زندگي شيريني را برايمان رقم زده بود. اولين فرزندم که به دنيا آمد شاديهاي اتاق کوچکمان رنگ زيبايي به خود گرفت. آن روزها مغازهاي خريده بودم و با رزق و روزي حلالي که به دست ميآوردم نميگذاشتم اعضاي خانوادهام کمبودي را احساس کنند. سالها ميگذشت و از اين که صاحب ۲ دختر و ۴ پسر شده بودم احساس بزرگي و خوشحالي ميکردم. چشم به هم زدم که موهاي سفيدم با خودنمايي از فرا رسيدن دوران پيري حکايت ميکردند. اين در حالي بود که همه امکانات را فراهم ميکردم تا فرزندانم با راهيابي به مقاطع تحصيلي بالاتر افراد مفيدي براي جامعه باشند. خودم به تنهايي بار زندگي را به دوش ميکشيدم. تنها همسرم بود که دوشادوش من حرکت ميکرد و در تلخيها و شاديهاي زندگي همراهيام ميکرد. بالاخره همه فرزندانم سروسامان گرفتند. اما من زماني در يک خانه ويلايي بزرگ بيسروسامان شدم که تنها همدم و همراه زندگيام را از دست دادم. هنوز خاطرات تلخ و شيرين زندگي با همسرم در گوشه و کنار خانهام موج ميزد که روزي فرزندانم به سراغم آمدند و خانهام را به فروش گذاشتند. آنها ميگفتند اين خانه براي يک پيرمرد تنها خيلي بزرگ است و بهتر اين است که نزد آنها زندگي کنم. اين گونه بود که آنها پولها را بين خودشان تقسيم کردند و من سربار زندگي آنها شدم. ولي هنوز يک هفته از فروش خانه نگذشته بود که اختلاف شديدي بين فرزندانم شروع شد. هر کدام از آنها سعي ميکرد نگهداري از مرا به گردن ديگري بيندازد و آن يکي هم با بهانههاي متعدد از پذيرفتن من سر باز ميزد. اين در حالي بود که زمزمههايي از بيماري فراموشي من (آلزايمر) به گوش ميرسيد اما من فراموشي نداشتم بلکه ميخواستم بديهاي فرزندانم را فراموش کنم. تا اين که روزي وارد کلانتري شدم و گفتم نشاني منزلم را به خاطر نميآورم. روز بعد هم قاضي دستور داد مرا به خانه سالمندان منتقل کنند. حالا ديگر نه نامي دارم و نه نشاني...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست