پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
چهارشنبه 21 مرداد 1394 7:29 AM
مرد دو زنه که از شدت خشم همسر دومش را با چاقو مجروح کرده بود وقتي نتوانست سخنان و تظلم خواهي هاي همسرش را تحمل کند ناگهان در حضور مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کوي پليس به وي حمله ور شد و عينک او را با زدن سيلي محکمي به صورتش شکست و ...
زن 45ساله که ديگر نمي توانست از ريختن اشک هايش جلوگيري کند به مشاور کلانتري گفت: 17ساله بودم که با يکي از بستگان پدرم در زاهدان ازدواج کردم. همسرم مردي معتاد و عياش بود اما ازدواج هاي قومي و قبيله اي مانع از مخالفت من با اين ازدواج مي شد و به ناچار بايد انتخاب خانواده ام را مي پذيرفتم اما يک سال پس از آغاز زندگي مشترک و زماني که پسرم را باردار بودم، همسرم به جرم حمل موادمخدر زنداني شد و بدين ترتيب 7 سال از عمرم را در تنهايي گذراندم. هنوز مدت زيادي از آزادي او نگذشته بود که دوباره به کارهاي خلافش ادامه داد و اين بار نيز درحالي که دخترم را باردار بودم دوباره روانه زندان شد ديگر تحمل اين وضعيت را نداشتم و پس از تولد دخترم به حکم دادگاه از او طلاق گرفتم اما چون موضوع طلاق در قبيله ما بسيار شوم و زشت بود نمي توانستم به خاطر تهديدهاي خانواده ام از خانه خارج شوم. يک سال بعد از اين ماجرا و با اصرار مادرم، برادرانم اجازه دادند تا براي زيارت به مشهد بيايم در قطار با زني خوش برخورد و خوش مشرب آشنا شدم او با اصرار زياد و در پايان سفر ما را به منزلش برد و چند روزي را که در مشهد سپري کرديم مهمان آن زن ميانسال بوديم يک ماه بعد از اين که به زاهدان بازگشتيم همان زن در تماس تلفني با مادرم مرا براي يکي از دوستان همسرش خواستگاري کرد من که شکست تلخي را تجربه کرده بودم فرزندانم را بهانه کردم و حاضر به ازدواج مجدد نشدم چرا که کمتر مردي حاضر مي شد با زني که صاحب 2 فرزند است ازدواج کند اما چند روز بعد آن مرد به همراه حليمه خانم به زاهدان آمدند و او که از تمکن مالي خوبي برخوردار بود همه شرايط مرا براي ازدواج پذيرفت. اين گونه بود که من به همراه 2 فرزندم عازم مشهد شديم و او از فرزندانم نيز مراقبت مي کرد. يک سال از ماجراي ازدواجم با «قادر» مي گذشت و من از زندگي ام راضي بودم ولي کم کم متوجه شدم که او همسر و 3 فرزند ديگر دارد اگرچه ضربه روحي سختي بر من وارد شد اما پنهاني اشک مي ريختم و از اين موضوع به خانواده ام چيزي نگفتم اين درحالي بود که فرزندانم به سن نوجواني رسيده بودند و مدام با قادر درگير مي شدند او نيز آن ها را به شدت کتک مي زد تا اين که فرزندانم به ناچار به زاهدان بازگشتند و هر دو نزد پدرشان در دام هيولاي شوم اعتياد گرفتار شدند. من به خاطر 2 فرزند ديگرم مجبور بودم پرخاشگري ها و کتک هاي قادر را تحمل کنم و او هر بار به بهانه هاي واهي مرا کتک مي زد و اعضاي بدنم را مي شکست اما شب گذشته وقتي مرا با چاقو مجروح کرد ديگر از زندگي با او وحشت دارم و براي رهايي از اين وضعيت طلاق را تنها راه چاره مي دانم.
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست