0

در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)

 
khodaeem1
khodaeem1
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : اسفند 1389 
تعداد پست ها : 89277
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
دوشنبه 8 تیر 1394  7:22 AM

جنايت در توهم

اگرچه همسرم پس از مرگ دختر 6ماهه ام دچار افسردگي شديدي شده بود و مدام با يکديگر مشاجره مي کرديم، اما درگيري هاي شديد و کشمکش هاي خانوادگي مان از زماني شدت گرفت که پسر 23ساله ام به طرز مشکوکي ناپديد شد و تلاش هاي ما براي يافتن او به نتيجه نرسيد تا اين که بر اثر همين درگيري ها ناگهان درحالت عصبانيت همسرم را به طرز وحشتناکي کشتم و ... 

مرد 51ساله که تنها 12ساعت پس از ارتکاب يک جنايت دستگير شده بود درحالي که وانمود مي کرد تحت تاثير توهمات ناشي از مصرف مواد مخدر قرار گرفته است به تشريح ماجراي زندگي اش پرداخت و به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شانديز گفت: در خانواده اي پرجمعيت به دنيا آمدم و به خاطر اين که پدرم از وضعيت مالي خوبي برخوردار نبود هيچ گاه به مدرسه نرفتم. تا 17سالگي در روستاي محل تولدم زندگي کردم تا اين که با خواستگاري از زينت زندگي تازه اي را آغاز کردم او زن سازگاري بود و با همه کمبودها در زندگي ساخت تا اين که صاحب 4 فرزند شديم. به زندگي روستايي خود ادامه مي داديم که من کم کم به سوي موادمخدر کشيده شدم و ديگر بيشتر شب ها را با برخي از دوستانم با مصرف موادمخدر سپري مي کردم زماني به خود آمدم که ديگر به يک معتاد حرفه اي تبديل شده بودم و استعمال موادمخدر سنتي برايم لذتي نداشت اين گونه بود که به مواد مخدر صنعتي آلوده شدم و ديگر به اطرافم توجهي نداشتم وقتي براي لحظه اي چشمانم را گشودم ديدم پسر جوانم نيز در کنار من موادمخدر مصرف مي کند افراط او در مصرف به جايي رسيد که ديگر حتي خودش را هم نمي شناخت ما هم او را رها کرده بوديم تا اين که ديگر به خانه بازنگشت و جست وجوهاي ما هم بي فايده بود اکنون 4سال از آن ماجرا مي گذرد همسرم معتقد بود که من فرزندم را کشته ام او حتي يک بار به همين خاطر از من شکايت کرد و همين موضوع، ديگر به ماجراي اصلي اختلافات زندگي ما پس از مرگ دختر 6 ماهه ام تبديل شده بود از حدود 2سال قبل بيکار شده بودم و همسرم با مغازه خواربار فروشي که در زير ساختمان 2 طبقه منزل روستايي تاسيس کرده بود مخارج زندگي را تامين مي کرد اين درحالي بود که از يک سال و نيم قبل ما مدام با يکديگر قهر بوديم و تنها گاهي آن هم به مدت چند روز با دخالت بزرگ ترها کنار هم زندگي مي کرديم تا اين که چند روز قبل فرزندانم قصد رفتن به يک مهماني را داشتند و من هم به خاطر مصرف زياد موادمخدر صنعتي حالت طبيعي نداشتم که وارد مغازه همسرم شدم آن جا بودکه دوباره درگيري هاي هميشگي ما شروع شدو اين بار من در حالت عصبانيت با لوله اي که سر آن آهن تيزي نصب شده بود ضربه اي به سر همسرم زدم و سپس آن را در شکمش فرو کردم. حالا وقتي به گذشته مي انديشم مي بينم که مواد مخدر صنعتي همه زندگي ام را به تباهي کشيد و ...

ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز

 

 

گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها