پاسخ به:در امتداد تاریکی (ماجراهای واقعی)
سه شنبه 12 خرداد 1394 7:32 AM
در دوران جواني، پس از سال ها راز و نياز، بالاخره صاحب پسري شدم تا پشت و پناهم باشد و من از ديدن قامت رشيد او لذت ببرم. من سال هاي جواني ام را پاي اين پسر ريختم و آنچه در توان داشتم، براي سعادت و آسايش او تلاش کردم اما امروز وقتي زير ضربات مشت و لگد او قرار مي گيرم، آرزو مي کنم کاش هيچ گاه... مرد 58 ساله که گويي سختي هاي روزگار کمرش را خم کرده و چهره اش را در هم شکسته است، در حالي که با دست هاي لرزان و چروکيده اش قطرات اشک را از صورتش پاک مي کرد، به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري کاظم آباد مشهد گفت: ديگر طاقت مشت و لگدهاي پسر جوانم را ندارم با هر زخمي که در بدنم ايجاد مي کند، گويي تکه اي از قلبم را به آتش مي کشد و من ديگر تحمل کارهاي وحشيانه او را ندارم و مي خواهم قانون بين ما حکم کند؛ چرا که هيچ پدري حق نفرين کردن فرزندش را به خود نمي دهد. مرد ميانسال سپس آهي کشيد و ادامه داد: پس از سال ها راز و نياز صاحب پسري شديم. آن روزها من و همسرم سر از پا نمي شناختيم و از سر ذوق و شوق فراوان، مدام به گونه هايش بوسه مي زديم ماه ها و سال ها مي گذشت و ما از ديدن شادي هاي کودکانه فرخ لذت مي برديم و همه امکانات را براي رفاه و آسايش او فراهم مي کرديم. فرخ را در مدارس غيرانتفاعي ثبت نام کرديم و هزينه هاي زيادي را براي شرکت وي در کلاس هاي ورزشي مي پرداختيم او شاگرد ممتازي بود و در رشته ورزشي تکواندو نيز پيشرفت چشمگيري داشت. هرگاه با دوستانش درگير مي شد و آن ها را کتک مي زد، بلافاصله با پرداخت پول رضايت طرف مقابل را جلب مي کردم تا پاي پسرم به کلانتري باز نشود. 15 ساله بود که از من خواست برايش موتورسيکلت بخرم اما چون گواهينامه نداشت، نمي توانستم اين کار را انجام بدهم با اين حال با اصرار مادرش، در برابر خواسته او تسليم شدم؛ ما آن قدر سرگرم محبت هاي افراطي شده بوديم که از تربيت صحيح فرزندمان غافل مانديم او ديگر توجهي به نصيحت هاي ما نداشت و ما نيز نمي توانستيم کنترلي بر رفتار و کردار او داشته باشيم. شب ها دير به منزل مي آمد و صبح ها نيز با تاخير به مدرسه مي رفت. افت تحصيلي او آن قدر شدت گرفت که ديگر از مدرسه اخراج شد تا اين که روزي متوجه بوي سيگار از انباري منزل شدم و فرخ را در حال استعمال مواد مخدر صنعتي ديدم. آن روز او با بي شرمي مرا کتک زد و پس از آن هم همواره براي تامين هزينه هاي اعتيادش، من و مادرش را زير ضربات مشت و لگد مي گرفت. اين گونه بود که دلم شکست و همه غرور پدري ام فرو ريخت. من زماني به خود آمدم که ديگر دير شده بود و از ترس تيغه چاقوي او تاب مقاومت نداشتم. او موتورسيکلت و طلاهاي مادرش را فروخت و حرمت پدر و مادرش را نيز از بين برد. امروز دست به دامان قانون شدم شايد... .
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
گفتم که خدا مرا مرادی بفرست ، طوفان زده ام راه نجاتی بفرست ، فرمود که با زمزمه ی یا مهدی ، نذر گل نرگس صلواتی بفرست