0

جوك و داستان هاي زيباي انگليسي

 
emad_yoosefi
emad_yoosefi
کاربر برنزی
تاریخ عضویت : آذر 1389 
تعداد پست ها : 274
محل سکونت : خراسان رضوی

پاسخ به:جوك و داستان هاي زيباي انگليسي
یک شنبه 26 دی 1389  2:47 AM

Mrs Harris lives in a small village. Her husband is dead, but she has one son. He is twenty-one, and his name is Geoff. He worked in the shop in the village and lived with his mother, but then he got work in a town and went and lived there. Its name was Greensea. It was quite a long way from his mother's village, and she was not happy about this, but Geoff  said, 'There isn't any good work for me in the country, Mother, and I can get a lot of money in Greensea and send you some every week.'

Mrs Harris was very angry last Sunday. She got in a train and went to her son's house in Grcensea. Then she said to him, 'Geoff, why do you never phone me?'

Geoff laughed. 'But, Mother,' he said, 'you haven't got a phone.'

'No,' she answered, 'I haven't, but you've got one!'

خانم هريس در روستاي كوچكي زندگي مي‌كند. شوهرش مرده است، اما يك پسر دارد. او (پسرش) بيست و يك ساله است و نامش جف است. او در يك فروشگاه در داخل روستا كار و با مادرش زندگي مي‌كرد، اما پس از آن در شهر كاري به دست آورد و رفت و در آنجا زندگي مي‌كرد. نام آن (شهر) گرين‌سي بود. آنجا كاملا از روستاي مادرش دور بود. و او (مادرش) از اين وضع خوشحال نبود، اما جف مي‌گفت: مادر، در روستا كار خوبي براي من وجود ندارد، و من مي‌توانم پول خوبي در گرين‌سي به دست بياورم و مقداري از آن را هر هفته براي شما بفرستم.

يكشنبه‌ي قبل خانم هريس خيلي عصباني بود. او سوار قطار شد و به سمت خانه‌ي پسرش در گرين‌سي رفت. سپس به او گفت: جف، چرا تو هرگز به من زنگ نمي‌زني؟

جف خنديد و گفت: اما مادر، شما كه تلفن نداريد.

او (مادرش) پاسخ داد: نه، من ندارم، اما تو كه داري!.

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها