🌹 اشعار فاطمی بزرگان🌹
دوشنبه 24 فروردین 1394 2:57 PM
اشعار فاطمی بزرگان
خواجوی کرمانی:
به نور چشم پیمبر که نور ایمان بود
عقیق صفوت یاقوت شرع را کان بود
نبود هیچ به عذر احتیاجش از پی آن
که شمع جمع طهارت از او فروزان بود
از آن به وصلت او زهر شده لآلی
که از شرف قمرش در سراچه دربان بود
نگشت عمر وحی از «حی» فزون ز روی حساب
چرا که زندگی او به حی حنان بود
***
منظومه محبت دهر و آل او
بر خاطر کواکب ازهر نوشته اند
دوشیزگان پرده نشین حریم قدس
نام بتول بر سر معجر نوشته اند
ناصر خسرو:
قال اول جز پیمبر کس نگفت
وآنگهی زی آل او آمد مقال
جز که زهرا(س) و علی(ع) و اولادشان
مر رسول مصطفی(ص) را کیست آل؟
***
رضوان به هشت خلد نیارد سر
صدیقه گر بود به حشر یارش
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا( س) چو هست یار و مددکارش
آن روز بیایند همه خلق و مکافات
هم ظالم و هم عادل بی هیچ محابا
آن روز در آن هول و فزع بر سر آن جمع
پیش شهدا دست من و دامن زهرا(س)
چون به حب آل زهرا(س) روی شستی روز حشر
نشنود گوشت ز رضوان جز سلام و مرحبا
پس پی آن پسران رو، پس از آن که تو را
پسران علی(ع) و فاطمه ز آتش سپرند
***
ذوالفقار ایزدی سوی که فرستادم بعد
زن و فرزند که را برد جز زهرا(س) و شبیر
اقبال لاهوری:
نور چشم رحمه للعالمین
آن امام اولین و آخرین
بانوی آن تاجدار هل اتی
مرتضی مشکل گشا شیر خدا
پادشاه و کلبه ایوان او
یک حسام و یک زره سامان او
مادر آن مرکز پرگار عشق
مادر آن کاروان سالار عشق
محیط قمی:
چشم امید نیست به هیچ آستان مرا
الا به آستانه فرخنده بتول
ام الائمه النقبا بانوی جزا
نور الهدی حبیبه حق بضعه رسول
آن بانویی که دور حریمش گذر نکرد
از دور باش عصمت او و هم بوالفضول
ابیاتی از قصیده امام خمینی (ره):
ای ازلیّت، به تربت تو مُخمّر! وی ابدیّت، به طلعت تو مُقرّر!
آیت رحمت ز جلوه تو هویدا رایَتِ قدرت در آستینِ تو مُضْمَر
جودت، همبسترا به فیض مقدّس لطفت همبالشا به صدرِ مُصَدّر
عِصمتِ تو تا کشید پرده به اجسام عالَم اجسام گردد عالَم دیگر
جلوه تو، نور ایزدی را مَجْلیٰ عِصمت تو، سِرّ مُختفی را مَظهر
گویم واجب تو را، نه آنَتْ رُتبت خوانم ممکن تو را، ز مُمکِن برتر
مُمکن اندر لباس واجب پیدا واجبی اندر ردای امکان مُظْهر
ممکن، امّا چه ممکن، علّت امکان واجب، امّا شعاعِ خالقِ اکبر
ممکن، امّا یگانه واسطه فیض فیض به مِهْتر رسد، وزان پس کهتر
ممکن، امّا نمودِ هستی از وی ممکن، امّا ز مُمکِناتْ فزونتر
وین نه عجب، زانکه نور اوست ز زهرا نور وی از حیدر است و او ز پیمبر
نور خُدا در رسول اکرم پیدا کرد تجلّی ز وی به حیدر صفدر
ابیاتی از اشعار عربی مرحوم کمپانی:
أُمُّ أئِمَّةِ الْعُقولِ الْغُرِّ بَلْ
اُمُّ أبيها وَ هْوَ عِلَّةُ الْعِلَلْ
روحُ النَّبيِّ في عَظيمِ الْمَنْزِلَه
وَفيالْكِفآءِ كُفْوُ مَنْ لا كُفْوَ لَهْ
تَمَثَّلَتْ رَقيقَةَ الْوُجود
لطيفَةٌ جَلَّتْ عَنِ الشُّهودِ
تَطَوَّرَتْ في أفْضَلِ الاطْوارِ
نَتيجَةُ الادْوارِ وَالاكْوارِ
تَصَوَّرَتْ حَقيقَةُ الْكَمالِ
بِصورَةٍ بَديعَةِ الْجَمالِ
فَإنَّها الْحَوْرآءُ في النُّزولِ
وَ في الصُّعودِ مِحْوَرُ الْعُقولِ
يُمَثِّلُ الْوُجوبَ في الإمْكانِ
عَيانُها بِأحْسَنِ الْبَيانِ
سید رضا موید:
ای حرم خاص خداوندگار
دست خداوند تو را پرده دار
روشنی ماه و ثریا تویی
آن همهگان دیگر و تو دیگری
خلقت پیدا و نهان را سبب
آیهی تطهیر ز قرآن گواه
گفت نبی « امّ ابیها » تو را
نسل تو سادات بنیآدمند
دختر تو زینب کبراستی
کیست ادب ؟ بندهی فرمان تو
آیهی تطهیر ز قرآن گواه
آنکه کمالش همه عالم گرفت
گوش تو را عقل و خرد گوشوار
سینهی تو مخزن راز نهان
شاد پیمبر ز ملاقات تو
جز پدر و شوهر و یزدان تو
یافته جبریل در آن خانه راه
مکتب تو مکتب صدق و صفا
تربیت آموخته چون زینبی
خاطر آن غمزده تسکین دهی
فاطمه جان عقل و خرد مانده مات
بعد نبی تیره شد اقبال تو
امّت بیرحم جری شد تو را
بر حرم حرمت تو تاختند...
عالم و آدم ز غمت خونجگر
زوج تو مظلوم و تو مظلومهای
قدر تو و قبر تو مستور ماند
ما همه را سوی تو روی نیاز
خاک ره فضّه تو افسرم
یاد تو باغ گل و ریحان من
مرحمتی کن به من دل غمین
دست به دامان تو افکندهام
غیر حسینت دگرم یار نیست
در کنف خویش پناهم ببخش
ژولیده نیشابوری:
مهر جبین زهرهی زهرا تویی
از همه زنهای جهان برتری
همسر محبوب امیر عرب
پاک بود دامنت از هر گناه
خوانده خدا «عصمت کبری» تو را
ابن و ابت تاج سر عالمند
مادر تو اشرف زنهاستی
چیست حیا ؟ ریشهی دامان تو
پاک بود دامنت از هر گناه
مانده ز علم تو علی در شگفت
شرم و ادب از ادبت شرمسار
رشتهی تو رشتهی نظم جهان
وقت خوشت وقت مناجات تو
کس نبرد راه به سامان تو
هم ز پی عرض ادب گاهگاه
خانهی تو گلشن مهر و وفا
نیست عجب گَر به چنین مکتبی
پیرهن خویش به مسکین دهی
زین ملکات و ملکوتی صفات
با همهی شوکت و اجلال تو
دوری عزّت سپری شد تو را
قدر تو یا فاطمه نشناختند
ای شده محروم ز ارث پدر
عصمت یزدانی و معصومهای
داغ غمت بر دل رنجور ماند
فاطمه، ای گوهر دریای راز
باد فدایت پدر و مادرم
مهر تو سرمایهی ایمان من
ای پدرت رحمهُ لِلعالمین
من که ز احسان تو شرمندهام
جز به تواَم هیچ سر و کار نیست
از کرم خویش گناهم ببخش
یـار من رفت ولی شِـکوه ز اغـیار نـکرد
با من سوخته دل، درد دل ابـراز نــــکرد
تا نَفَس داشت مرا، از دل و جان یاری کرد
گر چه کس یاری او، جز من بی یار نکرد
کمر یاری من بست که پــــــهلوش شکست
بـــی جهت همسر من، تکیه به دیوار نکرد
از فـــــــشار در و دیوار، به من هیچ نگفت
گِــــــــله از سوز دل و سینه و مِـسمار نکرد
گــــــر چه از ضرب لگد محسن گشت شهید
در بـــــــــــــــرِ دیده من، دیده گهربار نکرد
بازویش گشت کبود، از اثر ضــرب غـــلاف
غــــــیر غسل کس مرا آگه ار این راز نکرد
سیلی از دست عدو خورد مرا تا دم مــــــرگ
واقف از ســــــوز دل و زردی رخسار نکرد
آخر این غم مرا می کشد ای مـــــــــــرگ بیا
کــــــــه ز من خواهشی آن یار وفا دار نکرد