مادرکه می شوی دلت نازک می شود
چهارشنبه 6 اسفند 1393 11:00 PM
چه کنم. دست خودم نیست. مادری دل نازکم کرده.
مادر که می شوی همه ی بچه های دنیا می شوند بچه هایت. وقتی می بینی همه شان مثل بچه ی تو می خندند. شبیه او چهار دست و پا می کنند و تاتی تاتی راه می افتند و کنجکاوی های خنده دار می کنند و از چیزهای مشترک می ترسند، دلت برای همه شان غنج می رود. احساسات بچه ها خیلی بیش تر از بزرگترها شبیه هم اند. به شخصه قبل از مادر شدن اگر در جمعی بچه ای گریه می کرد حس خاصی به من دست نمی داد الا اینکه پس این مامانش داره چی کار می کنه. اما درست بعد از آن اتفاق مادری که برای دل آدم می افتد بچه ای که از ته دل گریه کند دل من می لرزد. یک جورهایی تحمل گریه اش را نمی کنم. دلم می خواهد بروم بغلش کنم و به سینه ام بچسبانم و توی گوشش بگویم: “چه شده عزیزکم. من اینجا هستم.” فرقی هم ندارد بچه اش زشت باشد یا خوشگل. لباس مارک دار تنش باشد یا پیراهن چیت گل گلی. ترگل ورگل باشد یا آب بینی اش با آب دهانش قاطی شده باشد. تحمل احساس بی کسی هیچ بچه ای را ندارم. این روزها دلم می خواهد تا خودِ غزه را پیاده بروم. تمام بچه های کوچک بی پناه را که از شدت بی کسی به هق هق افتاده اند و قلب کوچکشان مثل گنجشک تند تند می زند را بغل کنم و به سینه ام بچسبانم و آرام توی گوششان بگویم: “چه شده عزیزکم. نترس. من اینجا هستم.”
چه کنم. دست خودم نیست. مادری دل نازکم کرده.