داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه فارسی(30)
جمعه 17 بهمن 1393 2:59 AM
General Pershing
جنرال پرشینگ یک افسر معروف آمریکایی بود. در طول جنگ جهانی اول در اروپا او برای ارتش آمریکا می جنگید.
بعد از اینکه او مرد، برخی از همشهریانش میخواستن که نام و خاطره ی او را زنده نگه دارند. بنابراین آنها اقدام به ساختن مجسمه ای بزرگ از او در حالی که بر اسبی نشسته است کردند.
کنار مجسمه ی ساخته شده، مدرسه ای قرار داشت. هرروز وقتی پسرها به مدرسه می آمدند و یا در مسیرشان در حالی که به خانه بر می گشتند، از کنار این مجسمه رد می شدند. بعد از چند ماه، برخی از آن پسرها وقتی از کنار آن مجسمه می گذشتند، به او سلام می کردند و می گفتند: صبح بخیر پرشینگ. این کار تا بدانجا تکرار شد که به زودی تمام بچه ها وقتی از کنار مجسمه رد می شدند، همان کار را انجام میدادند.
یک روز، یکی از پسر بچه ها که خیلی کوجک بود، با مادرش به خرید رفته بود، وقتی داشت از کنار مجسمه ی ژنرال می گذشت، گفت: صبح بخیر پرشینگ. ولی ناگهان ایستاد و گفت: مامان، من پرشینگ رو خیلی دوست دارم ولی نمی دونم اون مرد بانمکی که پشتش نشسته کیه!!!
ترکی زبان قربون صدقه رفتنه داریم که: گوزلرین گیلهسین قاداسین آلیم که یعنی درد و بلای مردمک چشات به جونم …!.