0

داستان هایی از حضرت مهدی (عج)

 
nazaninfatemeh
nazaninfatemeh
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : خرداد 1389 
تعداد پست ها : 81124
محل سکونت : تهران

نزدیک تر از جان
جمعه 19 آذر 1395  9:11 PM

ارش برف هر لحظه شدت می گرفت و قامت درختان شهر را خم می کرد. سرمای هوا تا عمق استخوان آدمی نفوذ می کرد و کسی جرأت خارج شدن از خانه را نداشت.

شب جمعه بود. همیشه در چنین شبی، آيت اللّه بافقى و عده ای از طلاب راهی مسجد جمکران می شدند. سید مرتضی در خانه نشسته بود که یک دفعه این فکر به ذهنش خطور کرد که نکند استاد امشب هم در این سرما راهی جمکران شود. فکر و خیال امانش را برید و شال و کلاه کرد و سمت خانه ی استاد رفت. درست فکر کرده بود، آیت الله بافقی بر سر عهدش مانده بود و در آن سرما با پای پیاده، راهی مسجد شده بود.(1) در ابتدای جاده جمکران نانوایی بود که سید مرتضی را می شناخت. سید از او در مورد آیت الله بافقی و همراهانش پرسید و مرد گفت که ساعتی می شود که آنها رفته اند، شما به آنها نمی رسید.

 

سید مرتضی در حالی که نگرانی تمام وجودش را گرفته بود، به خانه برگشت و نزدیک صبح چشمانش سنگین شد و در خواب فرو رفت.

صبح جمعه سید یکی از طلبه ها را دید، که به مسجد جمکران رفته بود و از او نحوه ی رفتنشان را پرسید، جوان گفت: سید جان، جايت خالى بود، ديشب  آية اللّه بافقى ما را به طرف مسجد جمكران برد، نمی دانم به خاطر شدت اشتیاقمان بود یا علت دیگری داشت، آنقدر راحت رفتیم که انگار اصلاً برفى نيامده و زمين خشك است، به طرف مسجد جمكران رفتيم و خيلى هم زود به مسجد رسيديم، در آنجا كسى غیر از ما نبود و نمی دانستیم باید از شدت سرما چه کنیم. ناگهان ديديم سيّدى وارد مسجد شد و به حاج شيخ گفت: مى خواهيد براى شما لحاف وكرسى وآتش بياورم؟

آية اللّه بافقى با كمال ادب گفتند: اختيار با شما است.
آن سيّد از مسجد بيرون رفت و پس از چند دقيقه لحاف وكرسى و منقل و آتش آورد و با آنكه در آن نزديكى ها كسى نبود وسایل راحتى ما را فراهم کرد.

وقتى مى خواست از ما جدا شود يكى از همراهان به او گفت: ما بايد صبح زود به قم برگرديم، اين وسایل را به چه كسى بسپاريم؟

آن سيّد فرمود: هر كس آورده خودش مى برد.
او رفت و ما متعجب بودیم که اين آقا وسایل را از كجا به اين زودى آورد؟

طلبه ی جوان این ها را می گفت و سید مرتضی به پهنای صورت اشک می ریخت. آخر او یاد خواب دیشبش افتاده بود که امام زمان(ع) به او فرمودند:سيّد مرتضى! چرا ناراحتى؟

- اى مولاى من! ناراحتيم براى آقاى حاج شيخ محمّد تقى بافقى است، زيرا او امشب به مسجد رفته و نمى دانم به سر او چه آمده است؟

و امام (ع) با نهایت مهربانی فرموده بودند:سيّد مرتضى! گمان مى كنى ما از حاج شيخ دوريم؟ همين الآن به مسجد رفته بودم و وسایل استراحت او و همراهانش را فراهم كردم.
سید با وجود اینکه به جمکران نرفته بود اما بخت با او یار بود، حالا او هم امام زمانش را دیده بود.


 
 
 
 پی نوشت:
1. در آن زمان  مسجد جمکران، راه ماشين رو نداشت ومردم مجبور بودند كه آن راه را پياده بروند.
 
منبع: كتاب مسجد جمكران؛ به نقل از ملاقات علمای بزرگ اسلام با امام زمان(ع)، گل نرگس؛ با تصرف و تلخیص.

از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها