راز دیدن امام
شنبه 16 آبان 1394 2:15 PM
در «تهران»، استاد روحانی ای بود که «لُمعَتین» را تدریس می کرد. مطّلع شد که گاهی از یکی از طلّاب و شاگردانش که از لحاظ درس خیلی عالی نبود، کارهایی نسبتاً خارق العادّه دیده و شنیده می شود.
روزی چاقوی استاد (در زمان گذشته وسیله نوشتن قلم نی بود و نویسندگان، چاقوی کوچک ظریفی برای درست کردن قلم به همراه داشتند) که خیلی به آن علاقه داشت، گم می شود و وی هرچه می گردد، آن را پیدا نمی کند و به تصوّر آنکه بچّه هایش برداشته و از بین برده اند، نسبت به بچّه ها و خانواده عصبانی می شود. مدّتی بدین منوال می گذرد و چاقو پیدا نمی شود و عصبانیّت آقا نیز تمام نمی شود.
روزی آن شاگرد بعد از درس، به استاد می گوید:
«آقا! چاقویتان را در جیب جلیقه کهنه خود گذاشته اید و فراموش کرده اید. بچّهها چه گناهی دارند!» آقا یادش می آید و تعجّب می کند که آن طلبه چگونه از آن اطّلاع داشته است.
از اینجا دیگر یقین می کند که او با اولیای خدا سر و کار دارد، روزی به او می گوید: «بعد از درس با شما کاری دارم.» چون خلوت می شود، می گوید: «آقای عزیز! مسلّم است که شما با جایی ارتباط دارید. به من بگویید خدمت آقا امام زمان(عج) مشرّف می شوید؟»
استاد اصرار می کند و شاگرد ناچار می شود جریان تشرّف خود خدمت آقا را به او بگوید. استاد می گوید: «عزیزم! این بار وقتی مشرّف شدید، سلام بنده را برسانید و بگویید: اگر صلاح می دانند، چند دقیقه ای اجازه تشرّف به حقیر بدهند.»
مدّتی می گذرد و طلبه چیزی نمی گوید و استاد هم از ترس اینکه نکند جواب، منفی باشد، جرئت نمی کند از او سؤال کند. ولی به خاطر طولانی شدن مدّت، صبر استاد تمام می شود و روزی به وی می گوید:
«آقای عزیز! از عرض پیام من خبری نشد؟» می بیند که وی (به اصطلاح) این پا و آن پا می کند. استاد می گوید: «عزیزم! خجالت نکش. آنچه فرموده اند، به حقیر بگویید؛ چون شما قاصد پیام بودی «و ما علی الرسول إلا البلاغ المبین؛ چیزی جز ابلاغ و رساندن خبر بر عهده ی فرستاده نیست.»
آن طلبه با نهایت ناراحتی می گوید:
«آقا فرمود: «لازم نیست ما چند دقیقه به شما وقت ملاقات بدهیم. شما تهذیب نفس کنید؛ من خودم نزد شما می آیم.»
منابع: سیّدمهدی ساعی، به سوی محبوب. رضا باقی زاده، «برگی از دفتر آفتاب»، ماهنامه ی موعود، شماره 156.
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست