داستان حسن بن فضل و عنایت امام زمان علیه السلام به او
دوشنبه 20 بهمن 1393 11:03 AM
حسن بن فضل بن یزید یمانى گوید: پدرم بخط خود نامه اى (به حضرت قائم ) نوشت و جـواب آمد، سپس من هم بخط خود نامه ئى نوشتم و جواب آمد. آنگاه مردى از فقهاء هم مذهب مـا نـامـه ئى بـه خـط خودش نوشت و جواب نیامد، چون فکر کردیم علتش این بود که آن مرد قرمطى شده بود.
حسن بن فضل گوید: من ائمه عراق را زیارت کردم و بطوس رفتم (براى زیارت حضرت رضا علیه السلام ) و تصمیم گرفتم که بیرون نروم ، جز اینکه امر (امامت حضرت قائم علیه السلام و پذیرفتن آن حضرت مرا) برایم روشن شود و حوائجم روا گردد، اگر چه آنـقدر بمانم که گدائى کنم ، در آن میان دلم از ماندن تنگ شد و ترسیدم که حج از دستم بـرود، روزى نـزد مـحـمـد بن احمد آمدم که از تقاضاى کمک کنم ، به من گفت : بفلان مسجد بـرو کـه مـردى بدیدن تو مى آید، من آنجا رفتم ، مردى نزدم آمد، چون مرا دید بخندید و گـفـت : غم مخور که امسال حج مى گزارى و سالما بسوى همسر و فرزندانت مراجعت خواهى کـرد، مـن خـاطـر جـمـع شـدم و دلم آرام گـرفت و با خود مى گفتم این مصداق آن (تصمیم و خواست من ) است و الحمدلله .
سـپـس بـسـامـره آمـدم ، کـیـسـه پـولى کـه در آن چـند دینار بود با جامه ئى به من رسید، انـدوهـگـیـن شـدم و با خود گفتم : پاداش من نزد این مردم (یعنى ائمه ) این است ؟! (من دعاى آنها را مى خواهم و آنها برایم مال دنیا مى فرستند و ممکن است مقصودش کمى مبلغ باشد) و نادانى ورزیدم و آن را پس دادم و نامه ئى نوشتم ، گیرنده نامه در آن باره به من اشاره ئى نـکـرد و چـیـزى نـگـفـت ، سـپس سخت پشیمان شدم و با خود گفتم : اگر دینارها به من بـرگشت ، بندش را باز نمى کنم و تصرفى نمى نمایم تا آنها را بپدرم برسانم که هر چه خواهم نسبت به آنها انجام دهد، زیرا او از من داناتر است .
آنـگـاه نـامـه ئى بفرستاده اى که کیسه پول را نزد من آورد رسید که : (((بدکارى کردى کـه بـه آن مـرد اطـلاع نـدادى که ما گاهى با دوستان خود چنین کارى مى کنیم ، (هدیه ئى اندک براى آنها مى فرستیم ) و گاهى خود آنها بعنوان تبرک چیزى از ما تقاضا مى کنند (((بـه مـن نامه رسید که (((خطا کردى که احسان ما را رد کردى ، سپس چون از خدا آمرزش خواستى ، خدا ترا مى آمرزد. ولى چون تصمیم و قصدت این است که در آنها تصرف نکنى و در راه خرج ننمائى ، آن را از تو باز داشتیم ، (پولهارا دو باره برایت نفرستادیم ) اما جامه را ناچارى داشته باشى که لباس احرامت سازى .
و باز راجع به دو موضوع به آن حضرت نامه ئى نوشتم و مى خواستم موضوع سوم را بنویسم . ولى خوددارى کردم ، از ترس اینکه مبادا خوشش نیاید، پس جواب آن دو موضوع رسـیـد بـا تـفـسـیـر و تـوضـیـح مـوضـوع سـومـى کـه در دل گرفته بودم والحمدلله .
و نـیز به نیشابور با جعفر بن ابراهیم نیشابورى توافق کردم که در مسافرت همراه او هم کجاوه او باشم : چون به بغداد رسیدم ، پشیمان شدم و قرار دادم را با او پس گرفتم و در جستجوى همکجاوه ئى بر آمدم . نزد ابن وجناء رفتم و از او تقاضا کردم مرکوبى به مـن کـرایـه دهـد، دیـدم راضـى نـیـسـت ، سـپـس خـودش نـزد مـن آمـد و گـفـت : مـن دنـبـال تو مى گردم ، به من گفته اند (از جانب امام عصر علیه السلام ) که او (یعنى تو کـه حـسـن فـضلى ) همراه تو مى شود، با او خوشرفتارى کن و همکجاوه پیدا کن و مرکوب کرایه کن .
اصول کافى جلد 2 صفحه 459 روایت 13
اثر : ثقه الاسلام کلینی
از همه دل بریده ام،دلم اسیر یک نگاست،تمام آرزوی من زیارت امام رضـــــــــاست