پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"
پنج شنبه 23 بهمن 1393 12:24 AM
صبح زود حمید میخواست بره بیرون. براش تخم مرغ آب پز کرده بودم. وقتی رفتم از روی گاز بردارم پشت سرم .عمینکه برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش. هم عصبانی بودم که اومده تو آشپزخونه و هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. حمید سریع خودشو رسون تو اشپزخونه و با خونسردی بهم گفت: آروم باش . تا تو اروم نشی بچه رو نمیبرم دکتر. این قدر با نرمی و خونسردی باهام حرف زد که اروم شدم. یه هفته تموم میبردش دکتر. بهم میگفت: دیدی خودتو بیخود ناراحت کردی ، دیدی بچه خوب شد.
شهید حمید باکری