پاسخ به:"هر روز یک خاطره و وصیتنامه از شهدا"
دوشنبه 29 دی 1393 2:10 AM
خودش را روی خاک رها کرده بود و در حالی که اشک می ریخت، با یک چاقوی میوه خوری زمین را می کند. رفتم جلو، گفتم داداش دنبال چیزی می گردی؟ چیزی گم کردی؟ نگاه معنا داری به من کرد و گفت: «من را که به گروه تفحص راه نمی دن، بگذار لااقل به همین اندازه کاری کرده باشم.» به او قول دادم از این به بعد به نیابت از او هم کار کنم. این حرف من مثل جرعه ای آب خنک در آن گرمای طلاییه بود. صدایش کردند. سوار اتوبوس شد و رفت؛ اما معلوم بود دلش را جا گذاشته است. اولین شهید را که در هور پیدا کردیم، روی کفنش نوشتم: «به یاد همه ی آن هایی که دلشان با ماست.»