0

"هر روز یک داستان و حکایت از اهل بیت علیه السلام "

 
ria1365
ria1365
کاربر طلایی1
تاریخ عضویت : مرداد 1389 
تعداد پست ها : 7868

سخن پيرمرد با امام باقر ‏ (1)
سه شنبه 14 بهمن 1393  12:26 AM

خانه امام باقر  پر از جمعيّت (شیعیان) بود، ناگاه پيرمردى كه بر عصاى پيكاندارى تكيه داشت، پيش آمد تا به در اطاق ايستاد و پس از سلام و عرض ادب رو به امام باقر  كرد و گفت: اى فرزند رسول اللَّه! مرا به خود نزديك كن خداوند مرا قربان تو گرداند. بخدا سوگند من شما را و كسانى را كه شما را دوست دارند دوست دارم، و بخدا سوگند من شما و هر كه شما را دوست دارد به خاطر دنيا دوست ندارم. همانا من دشمن شما را دشمن مى‏دارم و از او كناره مى‏گيرم، و بخدا سوگند به خاطر خونى كه ميان ما ريخته شده، او را دشمن نمى‏دارم و از او كناره نمى‏گيرم. بخدا سوگند، همانا من حلال، شما را حلال و حرام شما را حرام مى‏دانم و چشم براه امر شمايم، پس آيا براى من اميدى دارى، خداوند مرا قربان تو گرداند؟ امام باقر  فرمود: نزد من بيا نزد من بيا، تا او را در كنارش نشاند و فرمود: اى پيرمرد! مردى نزد پدرم امام زين العابدين  آمد و به او همان را گفت كه تو به من، و پدرم به او فرمود: اگر بميرى بر رسول خدا و على و حسن و حسين و على بن الحسين عليهما السّلام وارد مى‏شوى و دلت خنك مى‏شود و درونت آرامش مى‏پذيرد و چشمت روشن مى‏شود و با كرام الكاتبين با روح و ريحان مورد استقبال قرار مى‏گيرى، اگر جانت به اين جا برسد- و با دست خود اشاره به گلويش كرد- و اگر هم زنده بمانى آن بينى كه چشمت را روشن كند و در والاترين مراتب بهشت با ما باشى. پيرمرد گفت: چه گفتى يا امام؟ ..

. ادامه دارد ...

تشکرات از این پست
دسترسی سریع به انجمن ها