سخن پيرمرد با امام باقر (1)
سه شنبه 14 بهمن 1393 12:26 AM
خانه امام باقر پر از جمعيّت (شیعیان) بود، ناگاه پيرمردى كه بر عصاى پيكاندارى تكيه داشت، پيش آمد تا به در اطاق ايستاد و پس از سلام و عرض ادب رو به امام باقر كرد و گفت: اى فرزند رسول اللَّه! مرا به خود نزديك كن خداوند مرا قربان تو گرداند. بخدا سوگند من شما را و كسانى را كه شما را دوست دارند دوست دارم، و بخدا سوگند من شما و هر كه شما را دوست دارد به خاطر دنيا دوست ندارم. همانا من دشمن شما را دشمن مىدارم و از او كناره مىگيرم، و بخدا سوگند به خاطر خونى كه ميان ما ريخته شده، او را دشمن نمىدارم و از او كناره نمىگيرم. بخدا سوگند، همانا من حلال، شما را حلال و حرام شما را حرام مىدانم و چشم براه امر شمايم، پس آيا براى من اميدى دارى، خداوند مرا قربان تو گرداند؟ امام باقر فرمود: نزد من بيا نزد من بيا، تا او را در كنارش نشاند و فرمود: اى پيرمرد! مردى نزد پدرم امام زين العابدين آمد و به او همان را گفت كه تو به من، و پدرم به او فرمود: اگر بميرى بر رسول خدا و على و حسن و حسين و على بن الحسين عليهما السّلام وارد مىشوى و دلت خنك مىشود و درونت آرامش مىپذيرد و چشمت روشن مىشود و با كرام الكاتبين با روح و ريحان مورد استقبال قرار مىگيرى، اگر جانت به اين جا برسد- و با دست خود اشاره به گلويش كرد- و اگر هم زنده بمانى آن بينى كه چشمت را روشن كند و در والاترين مراتب بهشت با ما باشى. پيرمرد گفت: چه گفتى يا امام؟ ..
. ادامه دارد ...