الاغ و دماغ
شنبه 27 آذر 1389 7:20 PM
دماغی بود که بزرگ بود. دراز بود. چاق بود. دماغ نبود، چماق بود. رو صورت الاغ بود.
الاغ دماغش و دوست نداشت.
وقتی به دماغش نگاه میکرد دلش پر از غصه میشد و اشکش در میآمد.
آن وقت عرعر میکرد: عرعر، عرعر. خیلی عروعر میکرد.
گوش دماغ را کر میکرد. یک روز دماغ خسته شد و به الاغ گفت: «حالا که این طور است من هم قهر میکنم و میروم. «الاغ گفت: «خب قهر کن برو! عرعر! چه بهتر!»
آن وقت دماغ از الاغ قهر کرد و رفت.
الاغ بیدماغ شد،دماغ بیالاغ شد!
محمدرضا شمس
دوست خردسالان